۳۵ مطلب با موضوع «سری پست‌های روزمره‌نویسی» ثبت شده است

فارغ التحصیلی

بالاخره امروز بعد از کش و قوس‌های فراوانی که به وجود اومده بود جشن فارغ التحصیلی برگزار شد. من هم علی رغم اینکه باید توی جشن شرکت می‌کردم اما بخشی از کارهای اجرایی رو به عهده گرفتم. بخش زیادی از جشن رو از دست دادم و همزمان احساس می‌کنم که چیز زیادی رو هم از دست ندادم. 

.

دوستام که کلاس برداشته بودن و موقعی که آخر سال تحصیلی فرا رسید خیلی از شاگرداشون گریه می‌کردن و ابراز دلتنگی داشتن. همون دقایقی که در مراسم حضور داشتم هم درگیر این بودم که این ۴ سال چقدر زود گذشت و احساس تعلق خاصی نسبت به دانشگاه و فضاش داشتم. با وجود اینکه از محیط دانشگاه بدم میومد و خاطرات بدی رو برام رقم زد اما باز هم دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد. حتی پتانسیل این رو داشتم که برم بغل یکی از مسئولین و اشک بریزم و بگم لطفا من رو برگردونین به ترم ۱، چون می‌خوام درسام رو دوباره بگذرونم. 

.

پرتاب کردن کلاه به سمت بالا رو هم توی چک لیستم می‌تونم تیک بزنم که انجام دادم و علی رغم دیوانه‌وار بودنش حس خوبی هم می‌داد :)

.

یکی از همکلاسی های ترم اولم رو دیدم که توی چند تا ارائه هم همگروهی بودیم. شنیده بودم که ازدواج کرده و امروز دیدمش که یک بچه هم بغلشه :/ به من ربطی نداره ولی یک مقدار زود نیست واقعا؟ :)

.

جشن اگرچه تلخ بود ولی همین که برگزار شد هم جای شکر داره. بعضی از دانشگاه‌های فرهنگیان حتی به خودشون زحمت ندادن که یک جشن رو هم برگزار کنن. خیلی کار زشتی بود که این همه دزدی میشه و در نهایت یک خداحافظی رسمی با اونا هم انجام نگیره :(

امیدوارم برای اونا هم جشن بگیرن ... 

چند عدد روزانه‌نویسی

۱- اول از همه این رو بگم. یکی از دوستان زحمت کشیده و داره آرزوی کودکانی که در لیست آرزوهاشون بوده را تا حد توان تهیه‌ می‌کنه. شما هم اگه دوست داشتین می‌تونین از طریق کانال تلگرامی با ایشون در ارتباط باشین (کلیک کنید) و حتی می‌تونین کانال ایشون رو هم برای سایر عزیزان پخش کنین.

 

۲- فکر کنم فقط توی دانشگاه فرهنگیان هست که ترم آخر واحدی هست به اسم «کارنمای معلمی» که داخل این واحد شما میاین و در قالب فایل word از سیر تا پیاز اینکه توی مدرسه به عنوان دانش‌آموز چه کارهایی انجام دادید رو می‌گید و از جایی که علاقه‌تون به رشته‌ی معلمی آغاز شد و در نهایت اینکه چجوری انتخاب رشته کردین که به معلمی رسیدین و درس‌های دانشگاه فرهنگیان چجوری بوده، امتحانات، آموزش‌ها و جوی که در دانشگاه و محیط دانشجویی برقرار هست و به صورت کلی از انتخابتون در این ۴ سال راضی هستین یا نه صحبت می‌کنید. 

به نظر من که خیلی واحد جالبی هست و دلم به حال اون استادی که قراره این همه فایل word جمع آوری بکنه غبطه می‌خوره. چون خوندن خاطرات هر کسی می‌تونه لذت بخش باشه. اما اگه این مدل واحد توی همه‌ی دانشگاه‌ها وجود داشته باشه خیلی جالبه. چون می‌تونه به یک جمع‌بندی برای دانشجو انجام بده که بالاخره راضی هست یا نه و چه دورنمایی رو برای خودش در نظر گرفته. 

این درس خوبه. اما به شرطی که استادش آدم درست و حسابی باشه. من با استاد سخت گیر مشکلی ندارم. اما با استادی که بی جهت سخت‌گیری می‌کنه و هیچ درکی هم از وضعیت دانشجو نداره به شدت مشکل دارم. خوشبختانه استاد من خیلی انسان خوب و عالی‌ای هست و فقط شانس آوردم که موقع انتخاب واحد استاد درست رو انتخاب کردم در صورتی که زمانش یک مقدار برام سخت بود. 

 

۳- امتحان تستی بود. یکی از دوستام تعریف می‌کرد که کنار دستیش می‌خواسته از روش تقلب کنه. دوست من هم که اهل درس و خوندن نبوده ولی یک جوری قیافه گرفت که انگار خیلی درس خونه و ... هی جلوی برگه‌اش رو می‌گرفته که کنار دستیش به زحمت بتونه برگه‌ی دوستم رو ببینه ولی در نهایت تلاشش رو می‌کرد که ببینه و جوابا رو می‌زد 😂

 

۴- با همین دوستمون توی شماره‌ی قبلی یک گروه زدیم برای یک متن که بنویسیم و تحویل استاد بدیم. من که حوصله‌ی نوشتن متنش رو نداشتم به دوستم گفتم که یک متن از اینترنت پیدا کن نهایتش می‌دیم به هوش مصنوعی اون درستش کنه. دوست من چند تا متن رو کنار هم چید و داد بهم. من هم متنا رو خوندم گفتم که اگه اینا رو بدم هوش مصنوعی احتمالا فحشی چیزی می‌ده :دی انقدر که چرت و پرت بود. همون متن رو بدون تغییر دادم به استادم. استادمون هم خیلی از کارمون تعریف کرد و گفت که خیلی موضوع جالبی رو انتخاب کردیم و ... فقط من جلوی خنده‌ام رو گرفته بودم و چپ چپ به رفیقم نگاه می‌کردم :)) این در حالی بود که استادمون به بقیه‌ی گروه‌ها بابت کپی بودن مقاله‌شون ایراد گرفته بود و فقط گروه ما مشکلی نداشت :)

 

۵- امتحانات این ترم تموم شد. چند تا درس دیگه مونده که اساتید بیان و نمرات رو اعلام کنن و در این بین من ترس عجیبی از استاد درس معارف و استاد دیگر دارم که امتحانش هماهنگ کشوری بود. تا یادم نرفته این رو هم بگم که این درس رو هم استادش با هزار و یک منت پاس کرد. اما هیچ وقت یادم نمیره اون استادایی که این دو ترم اذیت کردن.

 

۶- از مهرماه به صورت رسمی کارمند می‌شم. حس عجیب و خاصی داره. حس دلتنگی به گذشته و دانشگاهی که کلا یک ترم دیدمش. ای کاش برگردم به عقب و دوباره این مسیر رو طی کنم. می‌خوام کرونا نباشه. طعم کلاسای حضوری با خنده و خوشی بیشتریه. ای کاش می‌شد💔

زخم کهنه

چهار سال قبل یعنی زمانی که کنکوری بودم، یک ماه قبل از شروع آزمون کنکور در وبلاگم پستی رو منتشر کردم (دقیقا یک ماه نبود) و دو نفر مزاحم توی اون پست وبلاگم چیزی گفتن. مزاحم عبارت درستی نیست. فحاش عبارت مناسب‌تری می‌تونه باشه. از قضا این دو نفر فحاش قبل از این هم داخل وبم بودن و با انتشار هر پستی از جانب من در سریع ترین زمان ممکن میومدن و کامنت پر از فحش می‌دادن. توهین‌هایی که می‌شد حتی به خانواده‌ام هم مربوط می شد. 

احتمالا از فشار روانی سال کنکور اون هم برای کسی که تجربی می‌خونه خبر دارین و من هم متأسفانه با دیدن این کامنت‌ها بیشتر از قبل تحت روان پریشی قرار می‌گرفتم و روزانه در حین مطالعاتم عوض اینکه تمرکزم بر مطالعه باشه به اتفاقات و حرف‌هایی که بهم زده می‌شد توجه می‌کردم. حالا حدس بزنین اون دو نفر فحاش چه کسایی بودن؟ پسردایی‌هام که آدرس وبم رو قبل از اینکه باهاشون دشمن بشم بهشون داده بودم. فرض کنین که فحش خانوادگی می‌دادن :)‌ 

اینکه چرا میومدن فحش می‌دادن (بعضا فحش‌های خانوادگی)‌ قضیه‌اش طولانیه ولی همینقدر بدونین که سر یک قضیه‌ای که من هم بخشی‌اش رو مقصر بودم با هم دشمن شدیم و بعد از اون اتفاق این دوستان که آدرس وبم رو داشتن خیلی سریع به وبم میومدن و با کامنت‌هاشون بهم اظهار لطف می‌کردن. حتی کار به جایی رسید که کامنت گذاشتن رو برای اعضای غیربیانی محدود کردم اما انقدر که آدم‌های باشعوری بودن، حساب کاربری درست کردن و به فحاشی‌شون ادامه دادن ... و در دنیای واقعیت هم مجبور بودم تایمی رو باهاشون روبه‌رو بشم و همین بیشتر از قبل من رو آزار می‌داد و بعد از اون که می‌خواستم درس بخونم مدام واکنش‌های اونا و خودم رو بررسی می‌کردم و خیلی از زمان مطالعه‌ام رو صرف نشخوار فکری برای این افراد می‌کردم و توجه کمتری به درس می‌داشتم. 

و حالا یکی از اون دو نفر امسال و چند روز دیگه باید کنکور بده. وضعیت درسی‌اش رو شنیدم خیلی خوبه و هدفش هم خارج رفتنه. کاری با این موضوع ندارم. نوش جونش به هر حال تلاشش رو می‌کنه. اما با خودم می‌گم ای کاش حداقل یک ذره از اون حس و حالی که من داشتم رو این ایام توسط خودش تجربه بشه. تا بدونه چه جهنمی برام درست کرده بود. حتی بعضی وقتا این فکر بهم خطور می‌کنه که من هم بیام و یک سری شیطنت‌ها براش به وجود بیارم و در نهایت در نتیجه‌ی کنکورش تأثیر منفی بذارم. اما در نهایت به خودم میام و می‌گم که من بزرگترم و باید مثل یک فرد بالغ رفتار کنم. نمی‌دونم چه اتفاقی توی کنکور براش میفته اما خب با توجه به شواهد و قرائن احتمالا نتیجه‌ی خوبی براش رقم می‌خوره و این وسط می‌رسم به این پرسش که نقش خدا این وسط چیه؟ چرا اون احساساتی که تجربه کردم رو برای اون شخص هم در نظر نمی‌گیره. چرا در طول سال تحصیلی این اتفاقات تلخ براش رقم نمی‌خورد؟ خدایی که ادعا می‌کنه که عادل هست چرا یک جا اتفاقی که برای من افتاد رو برای اون نشون نمی‌ده؟

سعی می‌کنم نسبت به این قضیه بیخیال باشم. اما نمی‌تونم. مسأله‌ی عجیبی هست. مثل زخم کهنه‌ای که احتمالا چند وقت دیگه تازه می‌شه ...

 

+امتحان امروز صبح خوب بود. پاس می‌شم.

شب امتحان (دو)

فردا دومین امتحان سخنم شروع میشه 

استادمون خیلی خیلی سخت گیره و از ترم قبلمون هم خیلی باهاشون لجبازی کرده (یکسری اتفاقات رخ داد که باعث شد لج کنه) 

به هر حال فردا امتحان این استاده رو باید بدم. هیچی الان یادم نیست. با اینکه فصل‌ها رو کامل خوندم اما وقتی دوباره میخونمشون چیزی یادم نمیاد. امتحان تستی هست و ممکنه تست‌های سختی رو طرح کنه. 

معلوم نیست چی میشه 💔

کلا هم حس خوبی نسبت به امتحانش ندارم. علی رغم اینکه خیلی زیاد براش تلاش کردم و خوندم. 

استاد هم دست به انداختنش خیلی خوبه 💔

 

پست رو گذاشتم اینجا که ثبت بشه که در آینده این رو خوندم یاد شب‌های سخت امتحانم بیفتم و ببینم که از چه مسیر‌های سختی عبور کردم ...

موقعیت a b c ...

قبل از این از موقعیت‌های a و b و می‌گفتم نه؟ :دی

احساس می‌کنم که خیلی باعث سردرگمی شده. برای همین یک مقدار مفصل‌تر توضیح می‌دم. 

حدود چند ماهی هست که آرزو داشتم برم و داخل یک موقعیت خاص کار کنم. یعنی طی سال‌های آتی هم توی همون موقعیت کار بکنم. اما خب با توجه به شرایطی که وجود داره و تجربه‌ی نه چندان زیاد من، این موقعیت (a) تا حد زیادی برای من غیر ممکن به نظر می‌رسید. تا اینکه رسید به شب قدر. در واقع آخرین شب قدر. خیلی خسته بودم. خیلی خیلی زیاد حتی نای صحبت کردن هم نداشتم. روم رو کردم به آسمون و گفتم که :«می‌بینی؟ من چند ماه دارم کار می‌کنم. این همه آرزوی این موقعیت رو کردم. اما داره از دستم می‌پره. چرا باید از دست بدم وقتی که دارم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم؟» چند تا چیز دیگه هم گفتم. اما با اینکه چند روز بهش فکر کردم یادم نمیاد که در رابطه با چی بودن.

چند روز گذشت. اوضاع حتی بدتر هم شد. تقریبا دیگه توی اوج ناامیدی بودم. با خودم گفتم دیگه این موقعیت برام قابل دسترس نیست (لینک). اما نمی‌دونم چی شد. یک دفعگی همه‌چی برگشت. بهم این موقعیتی رو که آرزوش رو داشتم پیشنهاد دادن. انگار که داشتم روی ابرها سِیر می‌کردم. اصلا باورم نمی‌شد (لینک). خلاصه که عجیب بود. البته این خوشحالی برای چند روز دوام داشت. چون یک اتفاق خاصی افتاد. من هیچ وقت این موقعیتی که آرزوش رو داشتم، بررسی نکردم. اینکه واقعا خوبه یا بده و با وجود اینکه چیزی قطعی نشده اما الان حس خوبی نسبت به این موقعیت جدید ندارم. احساس می‌کنم قراره یک فشار خیلی سنگینی روم قرار بگیره. هر چی بیشتر گذشت متوجه شدم شاید اصلا برای این کار ساخته نشده باشم. شاید بخوام کلا از این موقعیت فرار بکنم. اینه که شاید این وسط اتفاقی افتاده... خلاصه که توی برزخ عجیبی قرار گرفتم و یک عده بهم می‌گن این موقعیت جدید رو تجربه کن. برای آینده‌ات خوبه و ... اما از یک طرف دیگه احساس میکنم که من برای این کار ساخته نشدم ... ولی من معمولا آدمی هستم که دلش نمی‌خواد مسئولیت قبول بکنه. شاید برای اولین بار توی عمرم باید یک مسئولیت نسبتا سنگین رو قبول کنم؟

 

دیگه نمی‌تونم بیشتر از این قضیه رو باز کنم.

چند عدد روزانه‌نویسی (۳)

۱- پنجشنبه برای یک کاری باید در اداره حضور می‌داشتم. از اداره که اومدم بیرون و عرض یک خیابون رو طی کردم. یک خانوم چادری نسبتا مسنی اومد و بهم گفت که بهش کمک کنم که بتونم به اون طرف خیابون برسونمش. من هم با یک مقدار مکث قبول کردم. وقتی قبول کردم سریع اومد با دستش دستم رو گرفت. خیلی هم محکم گرفت. من هم نمی‌دونستم چیکار کنم. یک مقدار دستم رو تکون دادم که بتونم دستم رو از دستش جدا بکنم یا یک مقدار بالاتر بگیره که حداقل تماس پوستی نداشته باشیم اما خب دستش تکون نمی‌خورد 😐😂. شخصا با این قضیه مشکلی نداشتم تمام ترسم از این بود که نزدیک اداره بودم و الان هم زمان گزینش هست که افراد رو بر اساس اعتقادات و این موارد دسته بندی می‌کنن و همکاران محترمی(!!!!) هم همیشه حاضر در صحنه هستن که بخوان از من عکس بگیرن و به نوعی زیر آب من رو بزنن :))) خلاصه که خنده‌ام گرفته بود. احتمالا خود این خانومه هم متوجه قضیه شده بود اما هی دعا می‌کرد و می‌گفت:« ایشالا جشن عروسیت هم همینطوری بخندی...» و اینا رو که می‌شنیدم بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. خلاصه که ایشون رو از خیابون عبور دادم و دوباره مسیر رفتنم رو ادامه دادم ادامه شماره پایینی👇

 

۲- چند دقیقه بعد به یک خانوم چادری دیگه برخوردم که میان سال به نظر می‌رسید و نون می‌خواست. نون معمولی هم نه. از این نون‌های خرمایی بسته بندی شده. خلاصه که رفتیم نونوایی همون اطراف و از همین مدل نون‌ها رو ایشون دید. دو مدل داشت. یکی بسته کوچیک و یکی هم  بسته بزرگ. هم اومدم که قیمت بسته‌ها رو بپرسم، خانومه سریع گفت که بزرگ رو براش بیاره :/ قیمتش چند بود؟ ۷۰ تومن :/ حقیقتش برام این مبلغ یک مقدار زیاد بود ... خلاصه که خانومه بسته رو دستش گرفت و یک نگاهی بهش کرد و من هم رفتم حساب بکنم. حساب کردم و در نهایت می‌خواستم ببینم که خانومه راضی هست یا نه که دیدم نیست :/ از نونوایی اومدم بیرون که ببینم این خانوم کجاست؟ که هیچ اثری ازش نبود ... یک مقدار بهم برخورد؛ نه تشکری، نه خداحافظی‌ای ... ولی خیلی سریع به خودم یادآوری کردم که نباید از کسی توقع داشته باشم و بابت کمک کردن منتی روی سر کسی بذارم ... ولی خب در کل خیلی عجیب بود. بعد از این هم تصمیم گرفتم که اگه قرار شد به کسی کمک بکنم بدون تعارف موارد رو توضیح بدم که شرایط و وسع مالی من به این حدی هست که به طور مثال برای بسته کوچیک نون خرمایی می‌تونم کمک کنم و نه بیشتر ... درسته که طرف نیازمنده و قطعا این کار ثواب بیشتری هم خواهد داشت اما خب بحث مدیریت پول توی اینجور مواقع هم هست که یک مقدار من رو این چند ماه اذیت می‌کنه. 

 

۳- چند روز قبل در جایی، یک قرعه‌کشی‌ انجام شد که به یک سری افراد برنده‌ی قرعه کشی و در لیست مشخصی وامی تعلق بگیره. من هم با وجود اینکه اسمم داخل لیست نبود اما داخل قرعه کشی شرکت کردم. می‌خواستم ببینم که بالاخره می‌تونم طلسم برنده نشدن در قرعه‌کشی رو بشکنم یا خیر. که البته حس خوبی هم داشتم نسبت به قرعه‌کشی. یعنی می‌دونستم که قراره اسمم برای این قرعه کشی دربیاد. حالا استدلالم چی بود؟ اینکه اسمم داخل اون لیست نبود 😂 و در نهایت هم اسمم دراومد اما خب فعلا وامی به من تعلق نگرفته 😂 برای دوستام هم توضیح دادم و اونها هم دقیقا همین رو گفتن که دلیل برنده شدنم در قرعه کشی به خاطر اینه که اسمم داخل لیست نبوده :)))

 

۴- جدیدا خیلی به این مورد برخوردم که بقیه از صدام تعریف می‌کنن. چه صدایی که ویس می‌فرستم و چه صدایی که به صورت حضوری صحبت می‌کنم و البته که خودم از صدایی که می‌شنوم خوشم میاد و احساس می‌کنم که صدایی که بقیه هم می‌شنون باید خوشایند باشه. قبلا هم این ایده رو داشتم که بخوام از صدام استفاده بکنم. اما فعلا وقت و حوصله‌ی کافی برای نقشه کشیدن براش ندارم. اینکه پادکستی تولید کنم یا مجری گری بکنم... که این موارد خودشون هم نیازمند توانایی‌های خاصی داره که من ازشون بی‌ اطلاع هستم و ای کاش بتونم برای این مورد هم راهی رو پیدا کنم ... 

 

روز معلم؟

دیروز یعنی ۱۲ اردیبهشت روز معلم بوده و الان هم در هفته‌ی معلم قرار داریم و می‌خواستم یکم از سختی‌هایی که به چشم دیدم و لمس کردم بگم. اما سکوت می‌کنم. چون نمی‌دونم چی بگم. فقط خطاب به اون دانشجومعلمایی که الان با هزار و یک بدبختی می‌رن مدرسه به عنوان اضافه کار و کلاهی که سرشون رفت و ...

به نظرم روز معلم رو نباید تبریک گفت. چون باعث میشه کلی اعصاب خوردی به ذهنم بیاد. اینکه امسال چه ظلمی بهمون کردن. چه «بیگاری» ای ازمون کشیدن و خیلی‌ها یعنی خیلی از دانشجوهایی که الان دارن به عنوان اضافه کار تدریس می‌کنن، دارن تاوان ترس و حماقت بیجاشون رو می‌دن و من هم نزدیک بود دچار همچین اشتباهی بشم ... 

معلمی خیلی شیرینه. خیلی شغل ایده آلیه. اما واقعا توی این شرایط نمی‌شه. توی این وضعیت، توی این جایگاهی که الان معلما داخلش قرار دارن. باور کنید سخته. باور کنید اون طرف چهره‌ی ساکت و مظلوم معلمی که می‌بینید پر از درد و رنجی هست که کشیده و طی کرده و الان باز هم به جایگاهی نرسیده. نمی‌خواستم سیاه نمایی کنم. اما این سیاه نمایی نیست. واقعیته. واقعیت یک معلم ... 

شاید بعدا بیشتر توضیح بدم که چه اتفاقایی افتاد ...  اما الان ترجیح می‌دم ساکت باشم ...

اهداف کمتر، زندگی راحت‌تر :)

حدود دو هفته قبل از اینکه سال تحویل بشه و بخوام یک سری هدف داشته باشم و یک نگاهی به وضعیتم بندازم، اومدم و یک لیست درست کردم از کارایی که دوست دارم انجامشون بدم. حدود ۱۰ الی ۱۱ تا هدف نوشتم. یک نگاهی بهشون انداختم. دیدم که خیلی زیادن و نمی‌شه همزمان همه‌ی اینها رو با همدیگه هندل کرد. برای همین اومدم و اهداف رو دسته بندی کردم.

۱- اهدافی که مربوط به خارج از خونه هست و 

۲- اهدافی که داخل خونه هست.

اونایی که داخل خونه هست رو به دو قسمت تقسیم کردم. 

۱- اهدافی که باید با سیستم سر و کار داشته باشم.

۲- اهدافی که نیاز به سیستم ندارم.

و تمام ۱۱ تا هدف رو داخل این موارد قرار دادم...

نه! واقعا نمی‌شد همه رو در یک سال انجام داد. اصلا شاید نشه همه رو تا آخر عمر انجام داد. پس رسیدم به سخت‌ترین قسمت ماجرا. یک خودکار قرمز برداشتم و روی همه‌ی اهدافی که به نظرم هیچ وقت در آینده حسرت انجام ندادنشون رو نمی‌خورم خط کشیدم. خیلی دردناک بود. ۸ الی ۹ تا هدف موند. باز هم زیاد بود و دوباره روند حذف کردن اهداف رو انجام دادم و چند بار این کار رو انجام دادم که رسیدم به ۵ تا هدف. دیگه واقعا نمی‌تونستم روی چیزی خط بکشم. این اهداف چیزایی بودن که باید امسال کسبشون می‌کردم و اگه کسب نکنم از زندگی عقب میفتم. 

هر کدوم از اهداف رو بالای یک صفحه نوشتم و منابع یادگیری برای رسیدن به اون هدف رو لیست کردم. از کانال‌های تلگرام و یوتیوب گرفته تا افرادی که از دور و نزدیک می‌شناسم و باهاشون در ارتباطم. و در نهایت تمامی منابع یادگیری هر هدف رو اولویت بندی کردم و تا وقتی که منبعی تموم نشد، حق ندارم وارد منبع بعدی بشم.

سیستم رو روشن کردم و قصد پاکسازی سیستم رو داشتم داخل فولدرها پر بود از ویدیوهایی که جزو اهداف حذف شده‌ام بودن و قرار بود یک روزی برم سراغشون. همه رو حذف کردم. فکر کنم سیستم هم یک بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. به ذهنم رسید که بوکمارک‌های مرورگرم رو هم چک کنم و یک لیست گنده جلوی چشمم پدیدار شد. اصلا انتظارش رو نداشتم و همه‌ی بوکمارک‌ها جزو سایت‌هایی بودن که قرار بود یک روزی نگاهشون بکنم و اهداف حذف شده‌ام رو پیش ببرم. همه‌ی بوکمارک‌های غیرضروری رو حذف کردم. تلگرام رو باز کردم و کانال‌هایی که به دردم نمی‌خوردن رو حذف کردم و در نهایت رسیدم به کانال‌های یوتیوب و مواردی که دیگه جزئی از اهدافم نبودن رو از حالت اشتراک درآوردم. 

فکر کنم سرم خیلی خلوت شد. حالا انگار که می‌تونم راحت‌تر تصمیم بگیرم. طوریکه احساس سبک‌تری بهم دست بده و تمرکز بیشتری برای انجام کارهام داشته باشم. هر چند که کُند پیش می‌رم ولی به نظرم لذت بخشه و البته که هنوز هم برنامه‌ام ناقصه. اما در حین انجام کار دارم یاد می‌گیرم که بهتر زمانم رو مدیریت کنم که بتونم همه‌ی اهدافم رو پوشش بدم ...

به افراد موفقی که در نزدیکان و آشنایان هستن نگاه می‌کنم، متوجه شدم که راز موفقیت همه‌شون اینه که تمام تمرکزشون رو روی یک الی دو موضوع گذاشتن و همونا رو تا آخر پیگیری کردن و همچنان پیگیری می‌کنن. 

موسسه گاج یک شعاری قبلا داشت و الان نمی‌دونم داره یا نه. ولی شعارش این بود. 

به جای اینکه چند کتاب رو یک بار بخوانید، کتاب‌های گاج رو چندین بار بخوانید. 

شعارش تا حدی تبلیغات خود گاجه اما نکته‌ی جالبی داره. نکته‌ای که هست خیلی واضحه. دور و بر دنیای پر زرق و برق ما اهداف خیلی خیلی قشنگی هستن که مدام بهمون چشمک می‌زنن. اما باید حواسمون باشه که عمر، حوصله و توانایی ما تا حدی نیست که بخواد همه‌ی اونا رو پوشش بده. چسبیدن به چند تا هدف محدود اما با پیگیری فراوان می‌تونه ما رو به دورنمایی که از خودمون داریم برسونه. 

 

پست مرتبط ۱

پست مرتبط ۲

پست مرتبط ۳

خودت باش!

توی کل زندگیم، با افراد مختلفی دیدار داشتم. خیلی‌هاشون بعد از چند دقیقه مصاحبه باهام این جمله رو بهم می‌گفتن:«چقدر پسر ساکت و مظلومی هستی.» و یا «چقدر احساساتی هستی و روحیه‌ی لطیفی داری.» و من با این جملات بزرگ شدم. لازم به ذکر هم هست که برای جنسیت مذکر این ویژگی‌های اخلاقی بسیار بسیار ناپسند به حساب میاد. اوضاع برام طوری پیش می‌رفت که انگار «ساکت بودن» و یا «احساساتی بودن» برای یک پسر خیلی خیلی خطرناکه و می‌تونه من رو در جامعه‌ای که قرار داریم غرق کنه و به هر دری زدم که این ساکت بودن و احساساتی بودن رو برطرف کنم اما هیچ راه‌حلی نتونستم بیان بکنم...

توی دومین مصاحبه‌ی کاری عمرم هم به طرف مصاحبه کننده این مورد رو گفتم. گفتم که «آدم احساساتی‌ای هستم و روحیه‌ی لطیفی دارم» و این ویژگی‌ها رو به عنوان نقطه‌ی ضعفم در نظر گرفتم. توضیح دادم که اگه در محیط کار کسی به من حرفی ناراحت کننده بزنه ممکنه که تا چند روز بابت اون حرف ناراحت باشم و تحت تأثیر قرار بگیرم. توی زندگی شخصیم اتفاق ناراحت کننده بیفته می‌تونه روی روند کارم موثر باشه ... و طرف مصاحبه کننده پرسید:«چرا باید این رو به عنوان یک نقطه ضعف در نظر بگیری؟» و من چند لحظه مکث کردم. چرا من همچین سوالی رو از خودم نپرسیدم؟ چرا بدون اینکه در رابطه باهاش فکر بکنم این رو در نظر نگرفتم که شاید همه‌ی این چیزایی که در رابطه با من می‌گفتن بیش از حد سخت‌گیرانه است و خب این ویژگی‌هایی بوده که از اول باهام همراه بوده؟ چرا یک نفر تا به الان بهم نگفته بود که «خودت باش.» یا «ممنون که خودت هستی.»؟ چرا جامعه به یک فردی که از منظر احساسی با اتفاقات برخورد می‌کنه نیاز نداره؟

و توی مصاحبه و وقتی که می‌خواستم به سوالش جواب بدم (چرا باید احساساتی بودن رو به عنوان یک نقطه ضعف در نظر بگیری؟) مکث کردم و جوابی ندادم. شاید چون جامعه همچین چیزی رو قبول نمی‌کنه. بعد از اینکه سوالات مصاحبه‌گر تموم شد من هم یک سوال پرسیدم و ازش خواستم تا در رابطه با نقاط ضعفم توضیح بده؟ و اینطوری جواب داد. «خیلی شجاع و جسور هستی که از یک مصاحبه گر همچین سوالی رو می‌پرسی.» شجاعت و عدم جسارت کافی دومین نقطه‌ی ضعفی بود که برای خودم در نظر گرفته بودم اما در لحظه مصاحبه چیزی از عدم شجاعت بیان نکردم. در حالیکه طرف مقابل اینطوری در قبال سوالم پاسخ داد. شخص مصاحبه‌گر در ادامه توضیحاتش گفت که این ویژگی احساسی بودن و لطیف بودن چیزیه که جامعه مردان می‌خوان اما نباید به عنوان نقطه‌ی ضعف در نظر بگیریش. سایر توضیحاتش رو الان یادم نمیاد و ای کاش یادداشت می‌کردم ... اما کل توضیحش همین بود که داداش من! خودت همینی هستی که بپذیر. انقدر هم خودت رو بابت شخصیتی که داری سرزنش نکن‌ :)

با این حال باز هم نمی‌دونم که این درسته یا نه. اینکه احساسی بودن نقطه‌ی ضعف در نظر گرفته می‌شه یا نه؟ 

روز امید و شادباش نویسی

دیروز یعنی ۶ فروردین روز «امید و شادباش نویسی» بود و در این روز و در ایران باستان موفقیت‌های مختلفی رخ داده و در نوع خودش خیلی جالب بود. من هم خیلی فکر کردم که دقیقا دیروز چه موفقیتی رو کسب کردم که بیام و اینجا در رابطه‌ باهاش بنویسم. موفقیت خاص و بزرگی نداشتم اما اتفاق جالبی دیروز افتاد که به نظرم باید بنویسمش. توی شهر غریب بودم. نه اونقدر غریب اما خب اونجا زندگی نمی‌کنم. بگذریم، نیاز خیلی فوری به خودکار داشتم و هر چی گشتم خودکاری پیدا نکردم. ساعت نزدیک زمان افطار بود. یک چیزی حدود کمتر از یک ساعت مونده به افطار بود و طبیعتا خیلی از مغازه‌ها بسته بودن و با استفاده از نرم افزار «نشان» لوازم التحریر های مختلف رو چک می‌کردم که به سمتشون برم. امید خیلی زیادی نداشتم. اما به هر طریقی ادامه می‌دادم. لوازم التحریر اولی که از جلوش رد شدم بسته بود. لوازم التحریر دومی رو پیدا نکردم. شاید هم بسته بود اما از طریق نقشه نتونستم چیزی رو پیدا کنم. تقریبا ناامید شدم که گوگل رو باز کردم و لوازم‌التحریرهای اون شهر رو با گوگل مپ سرچ کردم. یکی رو همینطوری شانسی زدم. فاصله‌اش نسبتا دور بود اما خب امید داشتم که باز باشه ... تقریبا نیم ساعت مونده به زمان افطار بود که به مغازه مورد نظر رسیدم و با کمال تعجب دیدم که مغازه بازه و تونستم خودکار رو بخرم :) این موفقیت هر چقدر کوچیک اما باز هم بهم خاطر نشان کرد که اصرار و تداوم برای رسیدن به چیزی و دست یافتن به اون ضریب موفقیت رو به طرز عجیبی افزایش می‌ده :)

شما دیروز چه موفقیتی رو داشتین؟ :) حتی اگه بگین ۲۴ ساعت روز رو خوابیدین هم می‌تونیم موفقیت در نظر بگیریم چون خیلیا هم از انجام این کار ناتوان هستن :دی

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی