۴ مطلب با موضوع «از دانشگاه چه خبر؟» ثبت شده است

فارغ التحصیلی

بالاخره امروز بعد از کش و قوس‌های فراوانی که به وجود اومده بود جشن فارغ التحصیلی برگزار شد. من هم علی رغم اینکه باید توی جشن شرکت می‌کردم اما بخشی از کارهای اجرایی رو به عهده گرفتم. بخش زیادی از جشن رو از دست دادم و همزمان احساس می‌کنم که چیز زیادی رو هم از دست ندادم. 

.

دوستام که کلاس برداشته بودن و موقعی که آخر سال تحصیلی فرا رسید خیلی از شاگرداشون گریه می‌کردن و ابراز دلتنگی داشتن. همون دقایقی که در مراسم حضور داشتم هم درگیر این بودم که این ۴ سال چقدر زود گذشت و احساس تعلق خاصی نسبت به دانشگاه و فضاش داشتم. با وجود اینکه از محیط دانشگاه بدم میومد و خاطرات بدی رو برام رقم زد اما باز هم دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد. حتی پتانسیل این رو داشتم که برم بغل یکی از مسئولین و اشک بریزم و بگم لطفا من رو برگردونین به ترم ۱، چون می‌خوام درسام رو دوباره بگذرونم. 

.

پرتاب کردن کلاه به سمت بالا رو هم توی چک لیستم می‌تونم تیک بزنم که انجام دادم و علی رغم دیوانه‌وار بودنش حس خوبی هم می‌داد :)

.

یکی از همکلاسی های ترم اولم رو دیدم که توی چند تا ارائه هم همگروهی بودیم. شنیده بودم که ازدواج کرده و امروز دیدمش که یک بچه هم بغلشه :/ به من ربطی نداره ولی یک مقدار زود نیست واقعا؟ :)

.

جشن اگرچه تلخ بود ولی همین که برگزار شد هم جای شکر داره. بعضی از دانشگاه‌های فرهنگیان حتی به خودشون زحمت ندادن که یک جشن رو هم برگزار کنن. خیلی کار زشتی بود که این همه دزدی میشه و در نهایت یک خداحافظی رسمی با اونا هم انجام نگیره :(

امیدوارم برای اونا هم جشن بگیرن ... 

شب امتحان (دو)

فردا دومین امتحان سخنم شروع میشه 

استادمون خیلی خیلی سخت گیره و از ترم قبلمون هم خیلی باهاشون لجبازی کرده (یکسری اتفاقات رخ داد که باعث شد لج کنه) 

به هر حال فردا امتحان این استاده رو باید بدم. هیچی الان یادم نیست. با اینکه فصل‌ها رو کامل خوندم اما وقتی دوباره میخونمشون چیزی یادم نمیاد. امتحان تستی هست و ممکنه تست‌های سختی رو طرح کنه. 

معلوم نیست چی میشه 💔

کلا هم حس خوبی نسبت به امتحانش ندارم. علی رغم اینکه خیلی زیاد براش تلاش کردم و خوندم. 

استاد هم دست به انداختنش خیلی خوبه 💔

 

پست رو گذاشتم اینجا که ثبت بشه که در آینده این رو خوندم یاد شب‌های سخت امتحانم بیفتم و ببینم که از چه مسیر‌های سختی عبور کردم ...

چندی روزمره‌نویسی (شماره‌ی اول)

۱- از همین الان خونه تکونی در بخش خودم رو شروع کردم. اول که این پست رو خونده بودم (لینک) که توی قسمت پیوندها هم هست و بعدش هم نشستم تک به تک وسایلی که داخل جامدادی، قفسه‌ی کتاب‌ها و مکان لباس‌هام بود رو گشتم. بینشون کلی چیز میز پیدا کردم که به نظر می‌رسید به درد نمی‌خورن. اما من بی‌توجه بهشون نگه می‌داشتم برای روز مبادا. بالاخره دل رو زدم به دریا و هر لباسی که نیاز نداشتم رو گذاشتم کنار. کتاب‌هایی که خریده بودم و می‌دونستم دیگه تا ابد لاشون رو باز نمی‌کنم، یک گوشه گذاشتم و تک به تک خودکارها و مدادایی که دیگه استفاده‌ای نداشتن رو توی یک پلاستیک انداختم. لباس‌ها رو دادم به مامان که از سرنوشتشون خبر ندارم اما کتاب‌ها رو می‌خوام در وهله‌ی اول به آشنا بدم و اگه کسی نیاز نداشت بذارمش داخل دیوار و با یک قیمت خیلی پایین بفروشمش و در نهایت اگه مشتری پیدا نشد، می‌دمش به کتابخونه. هر چند که خیلی دردناکه پولی که بابتش هزینه کرده‌ام ولی خب حداقل می‌فهمم که دفعه‌ی بعدی به شکل درست‌تری کتاب بخرم. در این بین هم متوجه شدم که من آدمی نیستم که بخوام رمان انگلیسی بخونم. علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هایی که داشتم اما با این حقیقت تلخ روبه‌رو شدم ...

هنوز به قسمت سیستم نرسیدم. وگرنه فایل‌های اضافی داخل سیستم رو هم باید بگردم و اون‌هایی که هیچ استفاده‌ای ندارن رو پاک کنم...

 

۲- بعد از مورد ۱ نشستم یک لیست برای خودم در حیطه‌های مختلف درست کردم و مواردی که «واقعا» نیاز دارم رو نوشتم. لباس، کتاب، مواردی که برای زندگی شخصی می‌خوام و ... و قصد دارم کم کم این‌ها رو هم تهیه بکنم و دور و اطرافم رو خلوت کنم اما از همه‌شون نهایت استفاده رو برده باشم. 

 

۳- بالاخره پس از جست‌وجوهایی که داشتم متوجه شدم که تحصیل توی خارج «فعلا» کار غیر ممکنی هست. البته برای من بیشتر اون رشته مدنظر بود تا اینکه بخوام توی خارج تحصیل بکنم. اما متأسفانه همین رشته هم داخل ایران نیست و حالا حالاها هم نمیاد تا اینکه من فعلا در حسرت این رشته باشم و بهتره که یک رشته‌ی جایگزین برای خودم داشته باشم که پیدا کردم اما چون تازه این رشته اضافه شده احتمالا ظرفیت خیلی محدودی رو داشته باشه و در نتیجه فقط دانشگاه تهران این رشته رو خواهد داشت و این بدین معنی خواهد بود که باید برم تهران تحصیل کنم که فکر کنم منتفی باشه :(

 

۴- قبل از شروع سال کنکور سراسری، با خودم می‌گفتم که این کنکوری‌ها چجوری درس می‌خونن و خسته نمی‌شن؟ یعنی چندین کتاب رو حفظ می‌شن؟ واقعا؟ خداییش؟ :دی سال کنکور رسیدم فهمیدم که چیز سختی هم نبوده. حداقل برای من اما وقتی به سال بعدش رسیدم با خودم می‌گفتم:« من واقعا این همه کتاب می‌خوندم؟ واقعا؟ :دی» و الان برای ارشد هیچی نخوندم :)))) و اصلا برنامه‌ای ندارم. احتمالا فقط بشینم تست‌های سال‌های قبل رو بزنم و نکاتشون رو بخونم. همین چون بیشتر از این اصلا زمان ندارم 🤦‍♂️ نمی‌دونم اگه توصیه‌ای برای ارشد دارین می‌تونین بگین خوشحال می‌شم. کمتر از یک ماه دیگه ارشد دارم 😥

 

۵- سه‌شنبه یک امتحان حضوری دارم. از استادش پرسیده بودم :« آیا شما واقعا کسی رو می‌ندازین؟» استادش هم خندید و با یک حالت رودروایستی‌ای گفت :«آره» استاد خوبیه و من هم به خاطر خوب بودنش نمی‌خوام درسش رو بخونم :))) یعنی اصلا حوصله و کشش خوندن درسش رو ندارم و تا الان هم هر چی خوندم رو فراموش کردم 🤦‍♂️ خیلی حس بدی هست. امتحانای مجازی من رو خیلی بدعادت کردن و اصلا به امتحان حضوری عادت ندارم :(

امتحان عجیب و غریب

امتحانات این ترم ما مجازی هست. نمی‌خوام خیلی توضیحی در رابطه باهاش بدم. چون قضیه‌اش مفصله ولی همینقدر بدونین که امتحانات ما مجازیه.

دیروز ساعت ۱۵ هم آخرین امتحان مجازی‌مون بود. استادمون هم گفته بود که ۱۰ تا سوال تشریحی هست و جواب این سوالات رو داخل یک برگه بنویسین و در ایتا برای نماینده کلاس ارسال کنین (و هیچ وقت فلسفه‌ی این کار رو متوجه نشدم. خب همون سامانه چه مشکلی داشت؟) 

از یک طرف دیگه من ساعت ۱۶ یک کلاس مهم داشتم و باید شرکت می‌کردم. برای خودم برنامه ریختم که اگه به اون منطقه‌ی کلاس برسم ساعت می‌شه ۱۵:۲۰ و ۴۰ دقیقه زمان دارم که فکر کنم و بنویسم و از یک طرف دیگه حالا ۱۰ دقیقه هم زمان می‌گیریم برای عکس گرفتن و فرستادن در ایتا که می‌شه ۵۰ دقیقه و احتمالا خوب باشه.

به تفکیک ساعت می‌نویسیم.

۱۴:۴۵: با ماشین حرکت کردم به سمت محل کلاسمون. شهرشناسی ضعیفی هم داشتم و مجبور بودم از نشان استفاده کنم و چشمتون روز بد نبینه. شدید‌ترین ترافیک ممکن رو همین بین تجربه کردم :دی .

۱۵:۳۰ به محل کلاس رسیدم اما چیزی که بهش فکر نکرده بودم این بود که محل کلاسم جای پارک نداره :))))) نمی‌تونستم جلوی پل هم پارک بکنم قبلا تجربه کردم و نمی‌خواستم اون خاطره تکرار بشه.

۱۵:۴۰ بالاخره یک جای پارک درست و حسابی پیدا کردم و به سمت کلاس حرکت کردم که سریع جواب سوالات رو بنویسم.

۱۵:۴۵ به زور وارد سامانه شدم اما سامانه برام باز نمی‌شد. چرا؟ چون اینترنت اون منطقه ضعیف بود. یعنی حتی سامانه داخلی باز نمی‌شد و شاد هم کار نمی‌کرد :))))

۱۵:۵۰ به تک به تک دوستام زنگ زدم. هیچ کدوم برنمی‌داشتن و داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره یکیشون برداشت با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که برام داخل سامانه بشه و جواب سوالا رو بنویسه تا هر جایی که تونست ولی دوستم متأسفانه بیرون از خونه بود و دسترسی به کاغذ و قلم نداشت. دیگه نشستم یک گوشه و برای خودم عزا گرفتم.

۱۵:۵۵ دوست زنگ زد که داره جواب سوالا رو می‌نویسه. اون هم از خودش و بقیه‌اش رو به خدا توکل کنیم که حداقل این چرت و پرتایی که نوشته درست دراومده باشه

مهلت امتحان تموم شد و دوستم هم برای نماینده داخل ایتا فرستاد جواب‌ها رو. جواب‌ها رو خوندم و نسبتا هم خوب بود. خوبی دروس معارف هم همینه که می‌شه با چرت و پرت نوشتن یک بخشی از سوال رو درست جواب داد ولی خب هنوز درگیرش هستم. چون هیچ کدوم از نماینده ها قبول نمی‌کنن که جواب سوال رو براشون ارسال کنم ... دیگه نمی‌دونم چی می‌شه ولی خب منم خیلی بیخیالم :)

نتیجه‌ی اخلاقی: هیچ وقت طبق برنامه و خصوصا زمان کاری رو انجام ندید. چون ممکنه اتفاقاتی براتون رخ بده که تمام برنامه‌ریزی‌هاتون رو به هم بریزه. قطعی اینترنت در اون منطقه شاید می‌شه گفت از اتفاقات نادر بود اما از شانس من همون لحظه این اتفاق افتاد! :)

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی