دقت کردین که کمتر مینویسم نسبت به ماه قبل؟
احساس میکنم که دیگه اون ذوق و شوق خوابید :)
اما خب به هر حال همه اعتراف کردن که کلاسی که الان من دارم کلاس بالانسی نیست. یعنی اینکه کلی دانشآموز ضعیف از لحاظ انضباطی داخل کلاس من هست و اگه اول سال دانشآموزان به شکل درستی پخش میشدن این همه دردسر به وجود نمیومد. مدیر و معاون مدرسه هم به همین موضوع اعتراف کردن.
کلاس بهتر شده اما دیگه به اون وضعیت مطلوب نمیرسه. مگر اینکه دانشآموزان به یک انقلاب درونیای چیزی برسن که بتونم به درسم ادامه بدم وگرنه در غیر اینصورت خیلی نمیشه کار زیادی کرد.
جلسه دیدار با اولیا هم داشتم. خیلی ترسناک بود. اولش با استرس صحبت میکردم. دلیلش این بود که دو تا از پدرها هم داخل جلسه حضور داشتن. خصوصا پدری که بقیه میگفتن خیلی به معلمها ایراد میگیره. اول هم دو سه تا جمله گفت که به صورت کلی بود و احساس کردم که میخواد یک جایی بالاخره مچم رو بگیره. برای همین چیزی نگفتم... اما بعدش دیگه کنترل جلسه دستم اومد و تا حد خیلی زیادی تونستم صحبتهای لازمه رو داشته باشم. البته دو مورد رو فراموش کردم بگم که انصافا جزو موارد مهمی بود که باید بگم ...
اما بعد از صحبت با اولیا متوجه معصومیت بچهها شدم. دانشآموزا اکثرا تنها هستن. تنها به این معنی که خیلی نمیتونن با بقیه ارتباط برقرار بکنن و یک جورایی تنها سنگرشون من هستم. اکثر اولیا دوست دارن که بچهشون پزشک و مهندس بشه و متأسفانه چیزی به اسم «هنر» و یا «مهارتهای نرم» در والدین معنا نداشت :(
باز هم باید صحبت کنم باز هم باید پیگیرشون باشم. حداقل الان که سنم کمه و حوصلهی بیشتری دارم وظیفهی خودم میدونم که بتونم با تک به تکشون ارتباط بگیرم و زندگی بهتری براشون رقم بزنم. کسی باشم که بعدا خواستن یک معلم خوب نام ببرن، اون من باشم :)
[برو به فرم ارسال نظر]