۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

لبیک یا مهدی

احتمالا این جمله رو از خیلیا شنیده باشید که اگه دنیایی بدون استرس داشته باشیم، می‌تونیم زندگی راحت‌ و سالم‌تری رو در پیش بگیریم. 

من هم برای این هفته تصمیم گرفتم که زندگی با کمترین استرس و اضطراب رو داشته باشم تا از اثراتش برای خودم بنویسم و هم اینکه یک مقدار بیشتر از قبل به سلامتی‌ام رسیدگی کرده باشم.

از صبح تا ظهر همه چی خوب بود. اما ساعت‌های ۱۵ و تقریبا توی اوج گرما بود که من در حال رانندگی و همراه با یکی از دوستانم داخل یک میدون بودم و قصد داشتم که وارد یکی از خروجی‌ها بشم. یکی از پشت مدام برام بوق می‌زد که حرکت کنم در حالیکه حق تقدم با من بود منتظر بودم ماشین‌هایی که از سمت دیگه میومدن عبور کنن و بعدش هم من برم. وقتی که شروع به حرکت کردم، اونی که پشتم بود به بوق زدنش ادامه داد و اومد کنارم و یک نیم نگاهی به چهره‌اش انداختم که داشت یک سری کلماتی به زبون میاورد. خوشبختانه شیشه ماشین به خاطر روشن بودن کولر بالا بود و نمی‌تونستم حتی لب خونی کنم و به طور کلی بهش اهمیتی هم ندادم. وارد خروجی شدم و یک گوشه پارک کردم که اون راننده‌ای که مدام بوق می‌زد از من فاصله بگیره. چون احساس می‌کردم که اگه پشتش حرکت کنم ممکنه اتفاقات بدی رخ بده. اما در کمال تعجب اون راننده هم اومد و مقابل من پارک کرد و حتی دنده عقب هم گرفت که بهم نزدیک بشه. من هم که متوجه این وضعیت شدم سریع از حالت پارک خارج شدم و اومدم بیرون و دوباره به راننده عصبانی یک نگاهی انداختم که دوباره یک سری کلمات رو به زبون میاورد اما باز هم بی اهمیت بودم. در ادامه هم تعداد لاین‌ها برای رانندگی کم می‌شد و یک دفعگی دیدم که راننده عصبانی قصد داره که با ماشینش به ماشینم بزنه و من هم سریع ترمز رو گرفتم و صدای ترمز گرفتنم کل خیابون پیچید و طرف هم جوری جلوم ماشین رو متوقف کرد که هیچ ماشینی نتونه عبور کنه. در واقع راه رو مسدود کرد. از ماشین پیاده شد. من هم که فهمیدم قراره دعوا رخ بده. سعی کردم منطقی‌ترین حالت ممکن رو پیش بگیرم و فقط ماشین رو قفل کردم. شیشه‌ها هم که از قبل بالا بود. دستام رو هم بردم بالا که بگم دنبال دعوا نیستم. اما متأسفانه راننده مذکور اومد کنار در و چند بار دستگیره‌ی در رو هم کشید که در ماشین رو باز کنه که موفق نشد و چند تا کلمه‌ی دیگه هم به زبون آورد که البته باز هم متوجه حرفاش نشدم. 

راننده از من قد بلندتری داشت و چهارشونه بود و نیم آستین سبز و یک عینک آفتابی. بهش هم می‌خورد که بین ۳۰ الی ۴۰ سال سن داشته باشه.

حقیقتش رو بخواید از درون ترسیدم. خیلی ترسیده بودم اما بروز ندادم. عینک آفتابی‌ای که داشتم که بخش زیادی از صورتم رو به همراه کلاه آفتابی‌ام می‌پوشوند بهم کمک می‌کرد که نتونم ترسم رو به طرف نشون بدم و فقط دستام رو بردم بالا. احتمالا دوستم هم ترسیده بود چون نمی‌دونست چه چیزی به زبون بیاره. بعد از چند ثانیه پشت سرم و در سه لاین که منتهی به یک لاین می‌شد همگی بوق می‌زدن که راننده سوار ماشینش بشه و بیشتر از این راه رو مسدود نکنه و راننده مذکور هم همین کار رو کرد و خیلی سریع رفت و مثل اینکه خیلی عجله داشت. من هم یک گوشه پارک کردم که فاصله‌ام با اون راننده بیشتر بشه.

بیشتر به ماشین راننده‌ی عصبانی دقت کردم. یک پراید معمولی مشکی بود و اگه اشتباه نکنم آثاری از تو رفتگی در قسمت‌هایی از بدنه‌ی ماشین هم دیده می‌شد و روی شیشه‌ی عقب ماشین هم نوشته بود «لبیک یا مهدی». با دیدن این عبارت کلی کلمه‌ی کلیشه‌ای به ذهنم رسید. «مسلمانی به چند تا عبارت و ذکر و سینه‌زنی نیست. به عمل در برابر مردمه.»، «امام حسین فقط شهید نشد، به این دلیل شهید شد و به ما نشون داد که می‌تونیم انسان‌های بهتری باشیم.» و ... .

اضافه کردن این عبارات (لبیک یا مهدی، یا حسین، یا ابوالفضل العباس و ...) به بیوی اکانت شبکه‌های اجتماعی، پشت ماشین، کتیبه‌ها و ابتدای هر دفترچه‌ یادداشتی و ... لیاقت می‌خواد. مسئولیت می‌خواد. وقتی این عبارات رو اضافه می‌کنیم برای اینه که ما یک رشدی درون خودمون داده باشیم و بتونیم با دیگران (که می‌شه خلق خدا) بهتر رفتار بکنیم. هر چقدر هم که می‌خواد شرایط خاص باشه اما طرف هیچ حقی نداره که شخص دیگه را با استفاده زور و هیکلش بترسونه و من هم خوشحالم که هیچ وقت این کار رو با ابزار و وسایل خودم انجام ندادم.

در نهایت، بعد از اتفاق ظهر زانوهام به کل سست شدن و با هر چه زحمتی که بود دوستم رو یک قسمت پیاده کردم و ادامه‌ی مسیر رو با تمام توانی که داشتم روندم و وقتی رسیدم خونه فقط با خوردن چند لیوان آب قند تونستم خودم رو سر حال بیارم. دست چپم هنوز درد می‌کنه و سینه‌ام هم تا یک ساعت قبل تیر می‌کشید و با نوشتن این پست هم سعی در فراموشی اتفاقی که ظهر افتاد دارم. این در حالی بود که سعی داشتم از امروز و به مدت یک هفته تحت کمترین فشار روانی قرار بگیرم 😂💔

 

الان می‌تونم مثل نویسنده کتاب «دختر پرتقالی» کلی احتمالات مختلف در رابطه با اون مرد عصبانی بگم که می‌خواست به قصد زدن به سمت من بیاد. شاید یک مردی بود که چند دقیقه‌ای بیشتر فرصت نداشت که بتونه یکی از عزیزانش رو ببینه و بعد از اون دیگه اون عزیزش از دنیا می‌رفت. 

شاید یک مبلغ پول رو آماده کرده بود که تا یک مدت زمانی مهلت داشت تا اون پول رو برسونه تا بتونه فرزندش رو که دزدیده بودن رو نجات بده.

یا شاید از خونه اومده بوده بیرون اما یادش رفته که خونه رو قفل بکنه و قصد داشت در سریع‌ترین زمان ممکن به خونه برسه تا دزدی به خونه‌اش نره. 

بیایم یک مقدار نگاه با حال تری رو به قضیه اضافه بکنیم. شاید طرف با همکارانش مسابقه جرأت - حقیقت گذاشته بعد ایشون جرأت رو انتخاب کرده و ازش خواستن که توی خیابون با یکی دعوا کن :دی

اما به هر دلیل و توجیهی که بوده. طرف مقابل هیچ حقی نداشته که بخواد من رو بترسونه ... 

 

پ.ن: فقط این سوال برام به وجود اومد که اگه یک وقتی طرف مقابل خواست با چوبی، قفل فرمونی چیزی شیشه‌ی ماشین رو بشکونه و بهم آسیب برسونه باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم؟ 

فارغ التحصیلی

بالاخره امروز بعد از کش و قوس‌های فراوانی که به وجود اومده بود جشن فارغ التحصیلی برگزار شد. من هم علی رغم اینکه باید توی جشن شرکت می‌کردم اما بخشی از کارهای اجرایی رو به عهده گرفتم. بخش زیادی از جشن رو از دست دادم و همزمان احساس می‌کنم که چیز زیادی رو هم از دست ندادم. 

.

دوستام که کلاس برداشته بودن و موقعی که آخر سال تحصیلی فرا رسید خیلی از شاگرداشون گریه می‌کردن و ابراز دلتنگی داشتن. همون دقایقی که در مراسم حضور داشتم هم درگیر این بودم که این ۴ سال چقدر زود گذشت و احساس تعلق خاصی نسبت به دانشگاه و فضاش داشتم. با وجود اینکه از محیط دانشگاه بدم میومد و خاطرات بدی رو برام رقم زد اما باز هم دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد. حتی پتانسیل این رو داشتم که برم بغل یکی از مسئولین و اشک بریزم و بگم لطفا من رو برگردونین به ترم ۱، چون می‌خوام درسام رو دوباره بگذرونم. 

.

پرتاب کردن کلاه به سمت بالا رو هم توی چک لیستم می‌تونم تیک بزنم که انجام دادم و علی رغم دیوانه‌وار بودنش حس خوبی هم می‌داد :)

.

یکی از همکلاسی های ترم اولم رو دیدم که توی چند تا ارائه هم همگروهی بودیم. شنیده بودم که ازدواج کرده و امروز دیدمش که یک بچه هم بغلشه :/ به من ربطی نداره ولی یک مقدار زود نیست واقعا؟ :)

.

جشن اگرچه تلخ بود ولی همین که برگزار شد هم جای شکر داره. بعضی از دانشگاه‌های فرهنگیان حتی به خودشون زحمت ندادن که یک جشن رو هم برگزار کنن. خیلی کار زشتی بود که این همه دزدی میشه و در نهایت یک خداحافظی رسمی با اونا هم انجام نگیره :(

امیدوارم برای اونا هم جشن بگیرن ... 

چند عدد روزانه‌نویسی

۱- اول از همه این رو بگم. یکی از دوستان زحمت کشیده و داره آرزوی کودکانی که در لیست آرزوهاشون بوده را تا حد توان تهیه‌ می‌کنه. شما هم اگه دوست داشتین می‌تونین از طریق کانال تلگرامی با ایشون در ارتباط باشین (کلیک کنید) و حتی می‌تونین کانال ایشون رو هم برای سایر عزیزان پخش کنین.

 

۲- فکر کنم فقط توی دانشگاه فرهنگیان هست که ترم آخر واحدی هست به اسم «کارنمای معلمی» که داخل این واحد شما میاین و در قالب فایل word از سیر تا پیاز اینکه توی مدرسه به عنوان دانش‌آموز چه کارهایی انجام دادید رو می‌گید و از جایی که علاقه‌تون به رشته‌ی معلمی آغاز شد و در نهایت اینکه چجوری انتخاب رشته کردین که به معلمی رسیدین و درس‌های دانشگاه فرهنگیان چجوری بوده، امتحانات، آموزش‌ها و جوی که در دانشگاه و محیط دانشجویی برقرار هست و به صورت کلی از انتخابتون در این ۴ سال راضی هستین یا نه صحبت می‌کنید. 

به نظر من که خیلی واحد جالبی هست و دلم به حال اون استادی که قراره این همه فایل word جمع آوری بکنه غبطه می‌خوره. چون خوندن خاطرات هر کسی می‌تونه لذت بخش باشه. اما اگه این مدل واحد توی همه‌ی دانشگاه‌ها وجود داشته باشه خیلی جالبه. چون می‌تونه به یک جمع‌بندی برای دانشجو انجام بده که بالاخره راضی هست یا نه و چه دورنمایی رو برای خودش در نظر گرفته. 

این درس خوبه. اما به شرطی که استادش آدم درست و حسابی باشه. من با استاد سخت گیر مشکلی ندارم. اما با استادی که بی جهت سخت‌گیری می‌کنه و هیچ درکی هم از وضعیت دانشجو نداره به شدت مشکل دارم. خوشبختانه استاد من خیلی انسان خوب و عالی‌ای هست و فقط شانس آوردم که موقع انتخاب واحد استاد درست رو انتخاب کردم در صورتی که زمانش یک مقدار برام سخت بود. 

 

۳- امتحان تستی بود. یکی از دوستام تعریف می‌کرد که کنار دستیش می‌خواسته از روش تقلب کنه. دوست من هم که اهل درس و خوندن نبوده ولی یک جوری قیافه گرفت که انگار خیلی درس خونه و ... هی جلوی برگه‌اش رو می‌گرفته که کنار دستیش به زحمت بتونه برگه‌ی دوستم رو ببینه ولی در نهایت تلاشش رو می‌کرد که ببینه و جوابا رو می‌زد 😂

 

۴- با همین دوستمون توی شماره‌ی قبلی یک گروه زدیم برای یک متن که بنویسیم و تحویل استاد بدیم. من که حوصله‌ی نوشتن متنش رو نداشتم به دوستم گفتم که یک متن از اینترنت پیدا کن نهایتش می‌دیم به هوش مصنوعی اون درستش کنه. دوست من چند تا متن رو کنار هم چید و داد بهم. من هم متنا رو خوندم گفتم که اگه اینا رو بدم هوش مصنوعی احتمالا فحشی چیزی می‌ده :دی انقدر که چرت و پرت بود. همون متن رو بدون تغییر دادم به استادم. استادمون هم خیلی از کارمون تعریف کرد و گفت که خیلی موضوع جالبی رو انتخاب کردیم و ... فقط من جلوی خنده‌ام رو گرفته بودم و چپ چپ به رفیقم نگاه می‌کردم :)) این در حالی بود که استادمون به بقیه‌ی گروه‌ها بابت کپی بودن مقاله‌شون ایراد گرفته بود و فقط گروه ما مشکلی نداشت :)

 

۵- امتحانات این ترم تموم شد. چند تا درس دیگه مونده که اساتید بیان و نمرات رو اعلام کنن و در این بین من ترس عجیبی از استاد درس معارف و استاد دیگر دارم که امتحانش هماهنگ کشوری بود. تا یادم نرفته این رو هم بگم که این درس رو هم استادش با هزار و یک منت پاس کرد. اما هیچ وقت یادم نمیره اون استادایی که این دو ترم اذیت کردن.

 

۶- از مهرماه به صورت رسمی کارمند می‌شم. حس عجیب و خاصی داره. حس دلتنگی به گذشته و دانشگاهی که کلا یک ترم دیدمش. ای کاش برگردم به عقب و دوباره این مسیر رو طی کنم. می‌خوام کرونا نباشه. طعم کلاسای حضوری با خنده و خوشی بیشتریه. ای کاش می‌شد💔

زخم کهنه

چهار سال قبل یعنی زمانی که کنکوری بودم، یک ماه قبل از شروع آزمون کنکور در وبلاگم پستی رو منتشر کردم (دقیقا یک ماه نبود) و دو نفر مزاحم توی اون پست وبلاگم چیزی گفتن. مزاحم عبارت درستی نیست. فحاش عبارت مناسب‌تری می‌تونه باشه. از قضا این دو نفر فحاش قبل از این هم داخل وبم بودن و با انتشار هر پستی از جانب من در سریع ترین زمان ممکن میومدن و کامنت پر از فحش می‌دادن. توهین‌هایی که می‌شد حتی به خانواده‌ام هم مربوط می شد. 

احتمالا از فشار روانی سال کنکور اون هم برای کسی که تجربی می‌خونه خبر دارین و من هم متأسفانه با دیدن این کامنت‌ها بیشتر از قبل تحت روان پریشی قرار می‌گرفتم و روزانه در حین مطالعاتم عوض اینکه تمرکزم بر مطالعه باشه به اتفاقات و حرف‌هایی که بهم زده می‌شد توجه می‌کردم. حالا حدس بزنین اون دو نفر فحاش چه کسایی بودن؟ پسردایی‌هام که آدرس وبم رو قبل از اینکه باهاشون دشمن بشم بهشون داده بودم. فرض کنین که فحش خانوادگی می‌دادن :)‌ 

اینکه چرا میومدن فحش می‌دادن (بعضا فحش‌های خانوادگی)‌ قضیه‌اش طولانیه ولی همینقدر بدونین که سر یک قضیه‌ای که من هم بخشی‌اش رو مقصر بودم با هم دشمن شدیم و بعد از اون اتفاق این دوستان که آدرس وبم رو داشتن خیلی سریع به وبم میومدن و با کامنت‌هاشون بهم اظهار لطف می‌کردن. حتی کار به جایی رسید که کامنت گذاشتن رو برای اعضای غیربیانی محدود کردم اما انقدر که آدم‌های باشعوری بودن، حساب کاربری درست کردن و به فحاشی‌شون ادامه دادن ... و در دنیای واقعیت هم مجبور بودم تایمی رو باهاشون روبه‌رو بشم و همین بیشتر از قبل من رو آزار می‌داد و بعد از اون که می‌خواستم درس بخونم مدام واکنش‌های اونا و خودم رو بررسی می‌کردم و خیلی از زمان مطالعه‌ام رو صرف نشخوار فکری برای این افراد می‌کردم و توجه کمتری به درس می‌داشتم. 

و حالا یکی از اون دو نفر امسال و چند روز دیگه باید کنکور بده. وضعیت درسی‌اش رو شنیدم خیلی خوبه و هدفش هم خارج رفتنه. کاری با این موضوع ندارم. نوش جونش به هر حال تلاشش رو می‌کنه. اما با خودم می‌گم ای کاش حداقل یک ذره از اون حس و حالی که من داشتم رو این ایام توسط خودش تجربه بشه. تا بدونه چه جهنمی برام درست کرده بود. حتی بعضی وقتا این فکر بهم خطور می‌کنه که من هم بیام و یک سری شیطنت‌ها براش به وجود بیارم و در نهایت در نتیجه‌ی کنکورش تأثیر منفی بذارم. اما در نهایت به خودم میام و می‌گم که من بزرگترم و باید مثل یک فرد بالغ رفتار کنم. نمی‌دونم چه اتفاقی توی کنکور براش میفته اما خب با توجه به شواهد و قرائن احتمالا نتیجه‌ی خوبی براش رقم می‌خوره و این وسط می‌رسم به این پرسش که نقش خدا این وسط چیه؟ چرا اون احساساتی که تجربه کردم رو برای اون شخص هم در نظر نمی‌گیره. چرا در طول سال تحصیلی این اتفاقات تلخ براش رقم نمی‌خورد؟ خدایی که ادعا می‌کنه که عادل هست چرا یک جا اتفاقی که برای من افتاد رو برای اون نشون نمی‌ده؟

سعی می‌کنم نسبت به این قضیه بیخیال باشم. اما نمی‌تونم. مسأله‌ی عجیبی هست. مثل زخم کهنه‌ای که احتمالا چند وقت دیگه تازه می‌شه ...

 

+امتحان امروز صبح خوب بود. پاس می‌شم.

شب امتحان (دو)

فردا دومین امتحان سخنم شروع میشه 

استادمون خیلی خیلی سخت گیره و از ترم قبلمون هم خیلی باهاشون لجبازی کرده (یکسری اتفاقات رخ داد که باعث شد لج کنه) 

به هر حال فردا امتحان این استاده رو باید بدم. هیچی الان یادم نیست. با اینکه فصل‌ها رو کامل خوندم اما وقتی دوباره میخونمشون چیزی یادم نمیاد. امتحان تستی هست و ممکنه تست‌های سختی رو طرح کنه. 

معلوم نیست چی میشه 💔

کلا هم حس خوبی نسبت به امتحانش ندارم. علی رغم اینکه خیلی زیاد براش تلاش کردم و خوندم. 

استاد هم دست به انداختنش خیلی خوبه 💔

 

پست رو گذاشتم اینجا که ثبت بشه که در آینده این رو خوندم یاد شب‌های سخت امتحانم بیفتم و ببینم که از چه مسیر‌های سختی عبور کردم ...

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی