لبیک یا مهدی

احتمالا این جمله رو از خیلیا شنیده باشید که اگه دنیایی بدون استرس داشته باشیم، می‌تونیم زندگی راحت‌ و سالم‌تری رو در پیش بگیریم. 

من هم برای این هفته تصمیم گرفتم که زندگی با کمترین استرس و اضطراب رو داشته باشم تا از اثراتش برای خودم بنویسم و هم اینکه یک مقدار بیشتر از قبل به سلامتی‌ام رسیدگی کرده باشم.

از صبح تا ظهر همه چی خوب بود. اما ساعت‌های ۱۵ و تقریبا توی اوج گرما بود که من در حال رانندگی و همراه با یکی از دوستانم داخل یک میدون بودم و قصد داشتم که وارد یکی از خروجی‌ها بشم. یکی از پشت مدام برام بوق می‌زد که حرکت کنم در حالیکه حق تقدم با من بود منتظر بودم ماشین‌هایی که از سمت دیگه میومدن عبور کنن و بعدش هم من برم. وقتی که شروع به حرکت کردم، اونی که پشتم بود به بوق زدنش ادامه داد و اومد کنارم و یک نیم نگاهی به چهره‌اش انداختم که داشت یک سری کلماتی به زبون میاورد. خوشبختانه شیشه ماشین به خاطر روشن بودن کولر بالا بود و نمی‌تونستم حتی لب خونی کنم و به طور کلی بهش اهمیتی هم ندادم. وارد خروجی شدم و یک گوشه پارک کردم که اون راننده‌ای که مدام بوق می‌زد از من فاصله بگیره. چون احساس می‌کردم که اگه پشتش حرکت کنم ممکنه اتفاقات بدی رخ بده. اما در کمال تعجب اون راننده هم اومد و مقابل من پارک کرد و حتی دنده عقب هم گرفت که بهم نزدیک بشه. من هم که متوجه این وضعیت شدم سریع از حالت پارک خارج شدم و اومدم بیرون و دوباره به راننده عصبانی یک نگاهی انداختم که دوباره یک سری کلمات رو به زبون میاورد اما باز هم بی اهمیت بودم. در ادامه هم تعداد لاین‌ها برای رانندگی کم می‌شد و یک دفعگی دیدم که راننده عصبانی قصد داره که با ماشینش به ماشینم بزنه و من هم سریع ترمز رو گرفتم و صدای ترمز گرفتنم کل خیابون پیچید و طرف هم جوری جلوم ماشین رو متوقف کرد که هیچ ماشینی نتونه عبور کنه. در واقع راه رو مسدود کرد. از ماشین پیاده شد. من هم که فهمیدم قراره دعوا رخ بده. سعی کردم منطقی‌ترین حالت ممکن رو پیش بگیرم و فقط ماشین رو قفل کردم. شیشه‌ها هم که از قبل بالا بود. دستام رو هم بردم بالا که بگم دنبال دعوا نیستم. اما متأسفانه راننده مذکور اومد کنار در و چند بار دستگیره‌ی در رو هم کشید که در ماشین رو باز کنه که موفق نشد و چند تا کلمه‌ی دیگه هم به زبون آورد که البته باز هم متوجه حرفاش نشدم. 

راننده از من قد بلندتری داشت و چهارشونه بود و نیم آستین سبز و یک عینک آفتابی. بهش هم می‌خورد که بین ۳۰ الی ۴۰ سال سن داشته باشه.

حقیقتش رو بخواید از درون ترسیدم. خیلی ترسیده بودم اما بروز ندادم. عینک آفتابی‌ای که داشتم که بخش زیادی از صورتم رو به همراه کلاه آفتابی‌ام می‌پوشوند بهم کمک می‌کرد که نتونم ترسم رو به طرف نشون بدم و فقط دستام رو بردم بالا. احتمالا دوستم هم ترسیده بود چون نمی‌دونست چه چیزی به زبون بیاره. بعد از چند ثانیه پشت سرم و در سه لاین که منتهی به یک لاین می‌شد همگی بوق می‌زدن که راننده سوار ماشینش بشه و بیشتر از این راه رو مسدود نکنه و راننده مذکور هم همین کار رو کرد و خیلی سریع رفت و مثل اینکه خیلی عجله داشت. من هم یک گوشه پارک کردم که فاصله‌ام با اون راننده بیشتر بشه.

بیشتر به ماشین راننده‌ی عصبانی دقت کردم. یک پراید معمولی مشکی بود و اگه اشتباه نکنم آثاری از تو رفتگی در قسمت‌هایی از بدنه‌ی ماشین هم دیده می‌شد و روی شیشه‌ی عقب ماشین هم نوشته بود «لبیک یا مهدی». با دیدن این عبارت کلی کلمه‌ی کلیشه‌ای به ذهنم رسید. «مسلمانی به چند تا عبارت و ذکر و سینه‌زنی نیست. به عمل در برابر مردمه.»، «امام حسین فقط شهید نشد، به این دلیل شهید شد و به ما نشون داد که می‌تونیم انسان‌های بهتری باشیم.» و ... .

اضافه کردن این عبارات (لبیک یا مهدی، یا حسین، یا ابوالفضل العباس و ...) به بیوی اکانت شبکه‌های اجتماعی، پشت ماشین، کتیبه‌ها و ابتدای هر دفترچه‌ یادداشتی و ... لیاقت می‌خواد. مسئولیت می‌خواد. وقتی این عبارات رو اضافه می‌کنیم برای اینه که ما یک رشدی درون خودمون داده باشیم و بتونیم با دیگران (که می‌شه خلق خدا) بهتر رفتار بکنیم. هر چقدر هم که می‌خواد شرایط خاص باشه اما طرف هیچ حقی نداره که شخص دیگه را با استفاده زور و هیکلش بترسونه و من هم خوشحالم که هیچ وقت این کار رو با ابزار و وسایل خودم انجام ندادم.

در نهایت، بعد از اتفاق ظهر زانوهام به کل سست شدن و با هر چه زحمتی که بود دوستم رو یک قسمت پیاده کردم و ادامه‌ی مسیر رو با تمام توانی که داشتم روندم و وقتی رسیدم خونه فقط با خوردن چند لیوان آب قند تونستم خودم رو سر حال بیارم. دست چپم هنوز درد می‌کنه و سینه‌ام هم تا یک ساعت قبل تیر می‌کشید و با نوشتن این پست هم سعی در فراموشی اتفاقی که ظهر افتاد دارم. این در حالی بود که سعی داشتم از امروز و به مدت یک هفته تحت کمترین فشار روانی قرار بگیرم 😂💔

 

الان می‌تونم مثل نویسنده کتاب «دختر پرتقالی» کلی احتمالات مختلف در رابطه با اون مرد عصبانی بگم که می‌خواست به قصد زدن به سمت من بیاد. شاید یک مردی بود که چند دقیقه‌ای بیشتر فرصت نداشت که بتونه یکی از عزیزانش رو ببینه و بعد از اون دیگه اون عزیزش از دنیا می‌رفت. 

شاید یک مبلغ پول رو آماده کرده بود که تا یک مدت زمانی مهلت داشت تا اون پول رو برسونه تا بتونه فرزندش رو که دزدیده بودن رو نجات بده.

یا شاید از خونه اومده بوده بیرون اما یادش رفته که خونه رو قفل بکنه و قصد داشت در سریع‌ترین زمان ممکن به خونه برسه تا دزدی به خونه‌اش نره. 

بیایم یک مقدار نگاه با حال تری رو به قضیه اضافه بکنیم. شاید طرف با همکارانش مسابقه جرأت - حقیقت گذاشته بعد ایشون جرأت رو انتخاب کرده و ازش خواستن که توی خیابون با یکی دعوا کن :دی

اما به هر دلیل و توجیهی که بوده. طرف مقابل هیچ حقی نداشته که بخواد من رو بترسونه ... 

 

پ.ن: فقط این سوال برام به وجود اومد که اگه یک وقتی طرف مقابل خواست با چوبی، قفل فرمونی چیزی شیشه‌ی ماشین رو بشکونه و بهم آسیب برسونه باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم؟ 

سلام :)

میگم به نظرم دیگه با این جدیت تصمیمی نگیرین :دی

ما یه ضرب المثل محلی داریم که محتواش اینه که اگه از قبل واسه کاری برنامه بچینین،برنامه تون با شکست بدی مواجه میشه و حالتون گرفته میشه.

من که هربار میخوام برنامه  بریزم واسه روزای بعدم،شونصد بار انشاالله و به امید خداااا و گوش شیطون کر و بترکه چشم حسود و حسد میگم که خدا میدونه =)

 

وای این خیلی دوز استرس و هیجانش بالا بوده :'( خوبه تنها نبودین... 

 

عه پس یعنی درد گرفتن دست چپ و طرف چپ قسه سینه موقع استرس عادیه.من یه وقتایی یه جوری قلبم درد میگیره که همش فکر میکنم مریضی قلبی چیزی دارم :| یه بار میخواستم وصیت نامه هم بنویسم :دی

 

کتاب دختر پرتقالی رو هم دارم میخونم و به صفحه ی پونزده رسیدم ولی هنوز طوری مهیج یا جذاب به نظر نمیرسه که بخوام سریعتر بخونمش... :|

ولی چه باحال :))) احتمالات مختلف واقعا معجزه ان.باعث میشن خیلی از دعواها و ناراحتی ها هیچ وقت پیش نیان.

خیلی ها بودن که با حرف ها و کنایه هاشون زدن منو خرد و خاکشیر و نابود کردن اما با راه حل احتمالات مختلف سعی کردم درکشون کنم :) 

 

پ ن : اگه من باشم،به محض اینکه ببینم طرف میخواد پیاده بشه،پیاده میشم و فرار میکنم.بعدشم میگردم چند نفر رو پیدا میکنم که بیان کمکم ماشین رو نجات بدیم.

به نظرم خیلی واکنشم منطقیه =)) همینو به کار ببندین :) 

فعلا :)) 

 

 

 

 

پاسخ امیر + :
سلام 

آره به نظرم بهتره اصلا همچین کاری نکنم :)
می‌گن که برای بدترین‌ها آماده باش ...

خیلی ترسناک بود :(

دست رو فکر می‌کنم به خاطر نادرست بودن جایگاه ستون فقرات و مهره‌های گردنه. که باید خودمون درستش کنیم و یا اینکه در طی زمان یک همچین اتفاقی میفته. ولی قفسه سینه مال قلب نیست به نظرم مال معده است ...


دختر پرتقالی داستان معمولی‌ای داره اما چیزی که من رو خیلی شگفت زده کرد توصیفات جذابی بود که ارائه می‌داد و احتمالات زیادی که برای یک پدیده ساده داشت :) حالا بیشتر بخونین متوجه میشین :)
آره البته که بعد از کلی اتفاق این احتمالات سراغم میان :)
این خیلی خوبه که به این طریق به خودتون تسکین دادین :)


حقیقتش احساس می‌کنم روی کمک بقیه نمیشه حساب کرد چون بقیه یا کنار می‌کشن یا هم گوشی درمیارن و سریع فیلم می‌گیرن و پستش می‌کنن ... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی