۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

شب امتحان

می‌گن که برای امتحانات دانشگاه نباید نمره برات ملاک خاصی داشته باشه. برای من من هم نداشت تا اینکه اون روز کذایی امتحان درس «اخلاق حرفه‌ای» رو دادم و متوجه شدم که چیزی به نام «افتادن» هم داریم. 

بعد از اون اتفاق شدیدا از امتحانات می‌ترسم. حتی امتحانات ساده و خب راهکاری ندارم. امتحانات پایان ترم امسال که دیگه ترم آخرم در دانشگاه فرهنگیان هست (امیدوارم که باشه)‌ هم همین حس رو دارم. احساس می‌کنم که دو تا از دروس رو میفتم و یکیش امتحان فرداست. امتحان فردا تشریحی هست و نیازمند اینه که بشینم و برای استاد عزیز انشا بنویسم :دی اما خب استاده هم یک مقدار سخت گیره و ممکنه از این بابت مقداری اذیت بکنه ...

ولی امتحان بعدی که ازش شدیدا ترس دارم، کلا تستی هست و منم دقیقا توی تستی مشکل دارم. مشکلم رو هم میدونم چیه اینکه هر گزینه رو به دقت بررسی می‌کنم و برای همین هر کدوم رو با استدلالی برای خودم گزینه رو درست در نظر می گیرم (که استدلال هم درسته) که اینجا باید گزینه درست تر رو انتخاب بکنم که باز هم برای هر گزینه استدلال درستی انتخاب می‌کنم و بین دو یا چند گزینه مشکوک می‌شم. 

 

خلاصه که نمی‌دونم وضعیت قراره چجوری پیش بره. این تقریبا اولین امتحان جدی‌ای هست که دارم بعد از چند سال به صورت حضوری می‌دم ...

امیدوارم که بخیر بگذره 😌

موقعیت a b c ...

قبل از این از موقعیت‌های a و b و می‌گفتم نه؟ :دی

احساس می‌کنم که خیلی باعث سردرگمی شده. برای همین یک مقدار مفصل‌تر توضیح می‌دم. 

حدود چند ماهی هست که آرزو داشتم برم و داخل یک موقعیت خاص کار کنم. یعنی طی سال‌های آتی هم توی همون موقعیت کار بکنم. اما خب با توجه به شرایطی که وجود داره و تجربه‌ی نه چندان زیاد من، این موقعیت (a) تا حد زیادی برای من غیر ممکن به نظر می‌رسید. تا اینکه رسید به شب قدر. در واقع آخرین شب قدر. خیلی خسته بودم. خیلی خیلی زیاد حتی نای صحبت کردن هم نداشتم. روم رو کردم به آسمون و گفتم که :«می‌بینی؟ من چند ماه دارم کار می‌کنم. این همه آرزوی این موقعیت رو کردم. اما داره از دستم می‌پره. چرا باید از دست بدم وقتی که دارم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم؟» چند تا چیز دیگه هم گفتم. اما با اینکه چند روز بهش فکر کردم یادم نمیاد که در رابطه با چی بودن.

چند روز گذشت. اوضاع حتی بدتر هم شد. تقریبا دیگه توی اوج ناامیدی بودم. با خودم گفتم دیگه این موقعیت برام قابل دسترس نیست (لینک). اما نمی‌دونم چی شد. یک دفعگی همه‌چی برگشت. بهم این موقعیتی رو که آرزوش رو داشتم پیشنهاد دادن. انگار که داشتم روی ابرها سِیر می‌کردم. اصلا باورم نمی‌شد (لینک). خلاصه که عجیب بود. البته این خوشحالی برای چند روز دوام داشت. چون یک اتفاق خاصی افتاد. من هیچ وقت این موقعیتی که آرزوش رو داشتم، بررسی نکردم. اینکه واقعا خوبه یا بده و با وجود اینکه چیزی قطعی نشده اما الان حس خوبی نسبت به این موقعیت جدید ندارم. احساس می‌کنم قراره یک فشار خیلی سنگینی روم قرار بگیره. هر چی بیشتر گذشت متوجه شدم شاید اصلا برای این کار ساخته نشده باشم. شاید بخوام کلا از این موقعیت فرار بکنم. اینه که شاید این وسط اتفاقی افتاده... خلاصه که توی برزخ عجیبی قرار گرفتم و یک عده بهم می‌گن این موقعیت جدید رو تجربه کن. برای آینده‌ات خوبه و ... اما از یک طرف دیگه احساس میکنم که من برای این کار ساخته نشدم ... ولی من معمولا آدمی هستم که دلش نمی‌خواد مسئولیت قبول بکنه. شاید برای اولین بار توی عمرم باید یک مسئولیت نسبتا سنگین رو قبول کنم؟

 

دیگه نمی‌تونم بیشتر از این قضیه رو باز کنم.

چند عدد روزانه‌نویسی (۳)

۱- پنجشنبه برای یک کاری باید در اداره حضور می‌داشتم. از اداره که اومدم بیرون و عرض یک خیابون رو طی کردم. یک خانوم چادری نسبتا مسنی اومد و بهم گفت که بهش کمک کنم که بتونم به اون طرف خیابون برسونمش. من هم با یک مقدار مکث قبول کردم. وقتی قبول کردم سریع اومد با دستش دستم رو گرفت. خیلی هم محکم گرفت. من هم نمی‌دونستم چیکار کنم. یک مقدار دستم رو تکون دادم که بتونم دستم رو از دستش جدا بکنم یا یک مقدار بالاتر بگیره که حداقل تماس پوستی نداشته باشیم اما خب دستش تکون نمی‌خورد 😐😂. شخصا با این قضیه مشکلی نداشتم تمام ترسم از این بود که نزدیک اداره بودم و الان هم زمان گزینش هست که افراد رو بر اساس اعتقادات و این موارد دسته بندی می‌کنن و همکاران محترمی(!!!!) هم همیشه حاضر در صحنه هستن که بخوان از من عکس بگیرن و به نوعی زیر آب من رو بزنن :))) خلاصه که خنده‌ام گرفته بود. احتمالا خود این خانومه هم متوجه قضیه شده بود اما هی دعا می‌کرد و می‌گفت:« ایشالا جشن عروسیت هم همینطوری بخندی...» و اینا رو که می‌شنیدم بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. خلاصه که ایشون رو از خیابون عبور دادم و دوباره مسیر رفتنم رو ادامه دادم ادامه شماره پایینی👇

 

۲- چند دقیقه بعد به یک خانوم چادری دیگه برخوردم که میان سال به نظر می‌رسید و نون می‌خواست. نون معمولی هم نه. از این نون‌های خرمایی بسته بندی شده. خلاصه که رفتیم نونوایی همون اطراف و از همین مدل نون‌ها رو ایشون دید. دو مدل داشت. یکی بسته کوچیک و یکی هم  بسته بزرگ. هم اومدم که قیمت بسته‌ها رو بپرسم، خانومه سریع گفت که بزرگ رو براش بیاره :/ قیمتش چند بود؟ ۷۰ تومن :/ حقیقتش برام این مبلغ یک مقدار زیاد بود ... خلاصه که خانومه بسته رو دستش گرفت و یک نگاهی بهش کرد و من هم رفتم حساب بکنم. حساب کردم و در نهایت می‌خواستم ببینم که خانومه راضی هست یا نه که دیدم نیست :/ از نونوایی اومدم بیرون که ببینم این خانوم کجاست؟ که هیچ اثری ازش نبود ... یک مقدار بهم برخورد؛ نه تشکری، نه خداحافظی‌ای ... ولی خیلی سریع به خودم یادآوری کردم که نباید از کسی توقع داشته باشم و بابت کمک کردن منتی روی سر کسی بذارم ... ولی خب در کل خیلی عجیب بود. بعد از این هم تصمیم گرفتم که اگه قرار شد به کسی کمک بکنم بدون تعارف موارد رو توضیح بدم که شرایط و وسع مالی من به این حدی هست که به طور مثال برای بسته کوچیک نون خرمایی می‌تونم کمک کنم و نه بیشتر ... درسته که طرف نیازمنده و قطعا این کار ثواب بیشتری هم خواهد داشت اما خب بحث مدیریت پول توی اینجور مواقع هم هست که یک مقدار من رو این چند ماه اذیت می‌کنه. 

 

۳- چند روز قبل در جایی، یک قرعه‌کشی‌ انجام شد که به یک سری افراد برنده‌ی قرعه کشی و در لیست مشخصی وامی تعلق بگیره. من هم با وجود اینکه اسمم داخل لیست نبود اما داخل قرعه کشی شرکت کردم. می‌خواستم ببینم که بالاخره می‌تونم طلسم برنده نشدن در قرعه‌کشی رو بشکنم یا خیر. که البته حس خوبی هم داشتم نسبت به قرعه‌کشی. یعنی می‌دونستم که قراره اسمم برای این قرعه کشی دربیاد. حالا استدلالم چی بود؟ اینکه اسمم داخل اون لیست نبود 😂 و در نهایت هم اسمم دراومد اما خب فعلا وامی به من تعلق نگرفته 😂 برای دوستام هم توضیح دادم و اونها هم دقیقا همین رو گفتن که دلیل برنده شدنم در قرعه کشی به خاطر اینه که اسمم داخل لیست نبوده :)))

 

۴- جدیدا خیلی به این مورد برخوردم که بقیه از صدام تعریف می‌کنن. چه صدایی که ویس می‌فرستم و چه صدایی که به صورت حضوری صحبت می‌کنم و البته که خودم از صدایی که می‌شنوم خوشم میاد و احساس می‌کنم که صدایی که بقیه هم می‌شنون باید خوشایند باشه. قبلا هم این ایده رو داشتم که بخوام از صدام استفاده بکنم. اما فعلا وقت و حوصله‌ی کافی برای نقشه کشیدن براش ندارم. اینکه پادکستی تولید کنم یا مجری گری بکنم... که این موارد خودشون هم نیازمند توانایی‌های خاصی داره که من ازشون بی‌ اطلاع هستم و ای کاش بتونم برای این مورد هم راهی رو پیدا کنم ... 

 

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی