قبل از این از موقعیتهای a و b و میگفتم نه؟ :دی
احساس میکنم که خیلی باعث سردرگمی شده. برای همین یک مقدار مفصلتر توضیح میدم.
حدود چند ماهی هست که آرزو داشتم برم و داخل یک موقعیت خاص کار کنم. یعنی طی سالهای آتی هم توی همون موقعیت کار بکنم. اما خب با توجه به شرایطی که وجود داره و تجربهی نه چندان زیاد من، این موقعیت (a) تا حد زیادی برای من غیر ممکن به نظر میرسید. تا اینکه رسید به شب قدر. در واقع آخرین شب قدر. خیلی خسته بودم. خیلی خیلی زیاد حتی نای صحبت کردن هم نداشتم. روم رو کردم به آسمون و گفتم که :«میبینی؟ من چند ماه دارم کار میکنم. این همه آرزوی این موقعیت رو کردم. اما داره از دستم میپره. چرا باید از دست بدم وقتی که دارم همهی تلاشم رو میکنم؟» چند تا چیز دیگه هم گفتم. اما با اینکه چند روز بهش فکر کردم یادم نمیاد که در رابطه با چی بودن.
چند روز گذشت. اوضاع حتی بدتر هم شد. تقریبا دیگه توی اوج ناامیدی بودم. با خودم گفتم دیگه این موقعیت برام قابل دسترس نیست (لینک). اما نمیدونم چی شد. یک دفعگی همهچی برگشت. بهم این موقعیتی رو که آرزوش رو داشتم پیشنهاد دادن. انگار که داشتم روی ابرها سِیر میکردم. اصلا باورم نمیشد (لینک). خلاصه که عجیب بود. البته این خوشحالی برای چند روز دوام داشت. چون یک اتفاق خاصی افتاد. من هیچ وقت این موقعیتی که آرزوش رو داشتم، بررسی نکردم. اینکه واقعا خوبه یا بده و با وجود اینکه چیزی قطعی نشده اما الان حس خوبی نسبت به این موقعیت جدید ندارم. احساس میکنم قراره یک فشار خیلی سنگینی روم قرار بگیره. هر چی بیشتر گذشت متوجه شدم شاید اصلا برای این کار ساخته نشده باشم. شاید بخوام کلا از این موقعیت فرار بکنم. اینه که شاید این وسط اتفاقی افتاده... خلاصه که توی برزخ عجیبی قرار گرفتم و یک عده بهم میگن این موقعیت جدید رو تجربه کن. برای آیندهات خوبه و ... اما از یک طرف دیگه احساس میکنم که من برای این کار ساخته نشدم ... ولی من معمولا آدمی هستم که دلش نمیخواد مسئولیت قبول بکنه. شاید برای اولین بار توی عمرم باید یک مسئولیت نسبتا سنگین رو قبول کنم؟
دیگه نمیتونم بیشتر از این قضیه رو باز کنم.
[برو به فرم ارسال نظر]