۳۰ مطلب با موضوع «سری پست‌های روزمره‌نویسی» ثبت شده است

اولین روز اولین کلاس

قرار نبود اولین روز کلاسیم انقدر غمناک باشه. دارم انشاهاشون رو می‌خونم. خیلی اشتباهات املایی دارن و نشون میده که معلمای پایه‌ی خوبی نداشتن ... نمیدونم چیکار کنم :(

 

این برگه بدترینشون بود. بهشون گفتم آرزوتون رو در یک صفحه بنویسین و این متن رو نوشته ...

 

گفته به مکانیکی علاقه منده و بقیه‌اش هم خوندنش راحته به نظرم. تا جایی که متوجه شدم دانش آموز ضعف دیداری و شنیداری داره. 

 

یکی از دانش آموزام لکنت زبان داره و باید ببینم برای اون هم می‌شه کاری کرد یا نه. 

طبق معمول دوقلو هم داخل کلاس داریم :)

آخر کلاس هم یک نفر از دانش آموزا میخواست بهم دست بده من قبول نکردم و گفتم :«دست نه.»

به نظرم خیلی رو ندادم ولی باید قاطع تر برخورد بکنم. علیرغم میل باطنیم زمینه رو برای سفته زدن در روز دوشنبه فراهم کردم اول کاری یکم زهر چشم بگیرم بد از آب درنمیاد :)

 

+دیروز بین کلاس چند پایه و تک پایه گیر کرده بودم. هر کدوم یک سری مزایا داشتن. اول انتخابم چند پایه بود ولی خب در نهایت تصمیم بر همین تک پایه شد. همه پیشنهادشون چند پایه بود ولی بابام گفت تک پایه بهتره و من به حرف بابام کردم... امیدوارم که به خوبی تموم بشه. 

چند عدد روزانه‌نویسی کوتاه

صرفا چیزایی که این چند روز توجهم رو جلب کرده بود نوشتم. شاید ارزش مطالعه هم نداشته باشن. اما باز هم نوشتمشون.

 

۱- مدرسه و پایه‌ای که باید تدریس کنم مشخص شده. یک حسی بهم می‌گفت بیا و چند پایه بردار. حتی مدیر آموزگار هم بهش فکر می‌کردم اما خب تک پایه برداشتم و مدرسه هم نسبت به سایر مدارسی که به بقیه پیشنهاد می‌شد بهتر بود. هر چند مدرسه‌ای که هستم پر از دانش‌آموزان بدون پدر یا مادر هستن، پدرشون زندانه یا اینکه از لحاظ مالی در وضعیت مناسبی قرار ندارن. 

برای همین احساس می‌کنم باید یک بخشی از کار رو برای فرهنگ‌سازی بین بچه‌های اونجا اختصاص بدم. می‌دونم توی نظام آموزشی ما فرهنگ‌سازی یک مورد آرمانی به حساب میاد اما خب بهش فکر می‌کنم.

خیلی از معلما و دانشجویانی که امسال تدریس داشتن بهم می‌گفتن که فرهنگ‌سازی و به قولی «پرورش» دانش‌آموزان چیزی نیست که آموزش و پرورش کشورمون براش امتیازی قائل بشه برای همین صرفا ما معلمان باید درسمون رو بدیم و اون ها رو به امون خدا رها کنیم ... برای همین یک مقدار برای این مورد دجار شک و شبهه شدم. 

 

۲- رفته بودیم یک فروشگاهی. بعد که در باز شد و می‌خواستیم بیایم داخل. با خودم گفتم هوا سرده بیام و در رو ببندم. در هم از این درهای کشویی بود. هر چی در رو می‌کشیدم تکون نمی‌خورد. با خودم گفتم احتمالا یکم قلق داره. دیگه انواع و اقسام نیروهای مختلف رو امتحان کردم. دیدم که فایده نداره و برای اینکه خیلی ضایع نباشه اومدم داخل و در رو همونطوری رها کردم. بعد دیدم خودِ در بسته شد :)) در اتومات بود بعدش من با تمام وجود داشتم تلاش می‌کردم که در رو ببندم. فقط خوب شد کسی من رو ندید که آبرو ریزی بدی می شد. 

 

۳- پست معرفی فیلم برای این فصل رو نمی‌تونم کار کنم. چون باید زمان زیادی براش می‌ذاشتم. اما به صورت کلی این لیست رو دوست داشتین تماشا کنین. 

- سریال درگیر کننده، گنگ و حالت آخر الزمانی می‌خواستین، Silo رو تماشا کنین. بر اساس رمانی با اسم «پشم»عه و قراره فصل دومش هم به زودی ساخته بشه. کامنت‌های اسپویل سریال رو هم با احتیاط بخونین. چون بعضیاشون کل کتاب رو اسپویل کردن. (لینک بدون سانسور)

- اگه یک اثر سینمایی هنرمندانه و زیبا خواستین، می‌تونین انیمیشن I lost my body رو تماشا کنین. در رابطه با تقدیر پذیر یا تقدیر گریز بودنه. با بچه‌ها هم تماشا نکنین انیمیشن رو. (لینک بدون سانسور)

- اگر هم خیلی وقته که اشک نریختین و می‌خواید اشک بریزید، می‌تونین سینمایی Stepmom رو تماشا کنین. (لینک بدون سانسور)

- و در نهایت اگه در رابطه با گذشت زمان و نتایج تصمیم‌هامون در طی زمان فیلمی رو تماشا کنیم، Past lives می‌تونه گزینه‌ی ایده‌آلی باشه. (لینک بدون سانسور)

انیمه سینمایی سوزومه (suzume) - انیمه سریالی قفل آبی (blue lock) - جایی که قطار به پایان می‌رسد (where the tracks end)

هم جزو آثار بودن که یک بار ارزش تماشا رو دارن. 

سفری در دل America's got talent

از سال قبل که اون پست رو در رابطه با nightbird نوشته بودم (جهت دیدن پست کلیک کنید) تا به الان کم و بیش پیگیر اتفاقات AGT یا America's got talent بودم و هستم. چیزی که داخل این سری برنامه‌ها می‌بینم و همچنین کم و بیش داخل برنامه‌ی عصر جدید می‌تونستم ببینم اینه که خیلی از افراد یک سری مشکلات خاصی داشتن و یا از شرایطشون ناراضی بودن و یا به این دلیل که جای کم‌برخورداری حضور دارن نمی‌تونن اونطور که باید و شاید استعدادشون رو به بقیه نشون بدن و این مدل برنامه‌ها می‌تونه یک سکوی پرتابی برای اون‌ها باشه.

از سال که این برنامه رو پیگیری می‌کردم مواردی وجود داشته که برام جالب بودن و دلم می‌خواست که یک جایی کلکسیونی از این‌ها رو داشته باشم و هر چند وقت یک بار برای گرفتن انگیزه ازشون می‌شینم و تماشا‌شون می‌کنم. 

یک نکته بگم اینکه برای دیدن ویدیو‌ها ممکنه از یوتیوب استفاده کنین که استفاده از فیلترشکن لازمه. تا جایی که تونستم سعی کردم که لینک‌های داخلی رو هم بیارم اما بعضی‌هاشون نظرات یک یوتیوبره و ممکنه وسط اجرا نظرات خودش رو هم اجرا کنه برای همین دیدن از طریق یوتیوب بیشتر پیشنهاد می‌شه.

من چون با لپ تاپ پست می‌ذارم، عکس‌ها رو بر اساس سایز لپ تاپ در نظر می‌گیرم. برای همین داخل گوشی عکس‌ها خیلی کشیده به نظر می‌رسه. اگه گوشی رو به حالت افقی و یا landscape بگیرید عکس‌ها با وضوح بهتری براتون به نمایش درمیاد.

 

۱- خانواده Sharpe:‌ یکی از غیرعادی‌ترین اجراهایی بود که تماشا کردم. اینکه کل اعضای یک خانواده در کنار همدیگه بیان و یک آهنگ رو اجرا کنن به نوبه‌ی خود خیلی جالبه. داستان شکل گیری این خانواده از جایی آغاز می‌شه که پدر و مادر هر دو خواننده بودن و در یک کنسرت (و یا جایی که اجرا می‌کردن) با همدیگه آشنا می‌شن و همونجا اولین بوسه رو بر جای می‌گذارن و ازدواج می‌کنن و بچه دار می‌شن و دونه به دونه‌ی بچه‌هاشون رو خواننده می‌کنن و حالا و در کنار همدیگه آهنگ اجرا می‌کنن. ۴ تا فرزند که یک دختر و یک پسر و یک دوقلوی پسر. 

آهنگی که در برنامه اجرا کردن How far I'll go انیمیشن موآنا(Moana) با یک مقدار تغییر در متن آهنگ بود. که انصافا اجرای بینظری بود. 

لینک اول اجرا | لینک دوم اجرا (فیلترشکن لازمه)

اجرای دومشون هم همین چند روز پیش بود اما خیلی از اجراشون خوشم نیومد. لینک اجرای دوم (فیلترشکن لازمه)

این خانواده برای خودش یک کانال یوتیوب هم داره اگه خیلی دوست دارین که بقیه‌ی آثارشون رو هم ببینید می‌تونید عبارت The Sharpe family singers رو تایپ کنید.

 

۱- برادران Brown:‌ جذاب‌ترین و خلاقانه‌ترین اجرا رو داخل اجرای این دو تا برادر دیدم. دو برادری که در نیروی هوایی آمریکا مشغول به کار بودن و مبتلا به اتیسم هم هستن و طبق گفته‌ی خودشون تعامل با اجتماع براشون خیلی ترسناک به حساب میاد. اما قسمت اصلی ماجرا به خود اجرای این دو نفر می‌رسه جایی که آهنگی رو انتخاب می‌کنن و برادر بزرگتر اون آهنگ رو با صدای شخصیت‌های مختلف می‌خونه. شخصیت‌هایی کارتونی مثل اردک و یا باب اسفنجی و نقطه‌ی عطف ماجرا تفلید صدای یکی از داوران مسابقه بود :) 

گیلاس روی کیک هم آهنگ آخر یعنی You will be found بود که با صدای یکی از خواننده‌ها خوندن. 

برای مرحله‌ی بعدی هم آهنگی داشتن اون هم فوق‌العاده بود. آهنگ معروف million dreams رو همراه با ضبط‌های خودشون با صدای شخصیت‌های مختلف به صورت یک وکال درآورده بودن و یک اجرای فوق‌العاده رو به نمایش گذاشتن اوج کار جایی هست که هماهنگی همه‌ی ضبط‌ها به صورت کاملا دقیق و درست انجام شده بود. 

من که خیلی دوستشون داشتم. داخل یوتیوب هم دنبال کانالشون می‌گشتم که متوجه شدم هر کدوم از این برادرا یک کانال داره و اونجا کارهای خودشون رو عرضه می‌کنن. 

اجرای اولشون رو از این دو راه می‌تونید تماشا کنید. لینک اول | لینک دوم (فیلرشکن لازمه)

اجرای دومشون هم از این طریق : بدون فیلترشکن پیدا نکردم | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

این هم آهنگ you will be found که البته پیدا کردن لینک بدون فیلترشکنش سخته. لینک اول | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

کانال یوتیوب هم که جفتشون دارن که کافیه عبارات Black Gryph0n و Baasik Music رو در یوتیوب سرچ کنید.

 

۳- Viggo Venn: ایشون رو داخل BGT دیدم. که می‌شه بریتانیا. تنها کمدینی بود که تماشا کردمش. خیلی اطلاعات زیادی ازش ندارم چون بیشتر چیزایی که نشون می‌داد با کارهاش بود که اصلی‌ترین کار لباس فرم پارکبان‌هاست که با استفاده از اون و پریدن و اجرای یک آهنگ تماشاگران رو به شوق و وجد میاورد. اولش همه از این کار تعجب می‌کردن ولی بعدش باهاش همراه شدن. البته توی اجرای اول یکی از داورها نسبت به این موضوع خیلی حساسیت نشون داد و مخالفت خودش رو هم بیان کرد اما در نهایت این کمدین تونست برنده‌ی نهایی این سری از مجموعه‌ بشه. من هر قسمت از اجراهاش رو می‌دیدم، غرق اجرا می‌شدم و حواسم نبود که یک لبخند هم روی لب‌هام دارم از یک طرف دیگه شخصیت نسبتا خوبی هم داشت و به سادگی با قضایا کنار میومد. متأسفانه لینک داخلی خوبی نتونستم ازش پیدا بکنم. برای همین لینک‌های مورد نظر از یوتیوب هستن. می‌‌تونین از این طریق وارد بشید. (کلیک کنید)

برای کانال یوتیوب ویگو می‌تونین عبارت viggovenn رو سرچ کنین.

 

۴- داستان دو مادر: خالصانه‌ترین و دراماتیک‌ترین اجرایی بود که تماشا کردم. در سال ۲۰۰۷ یک نوزاد قلبش به نوزاد دیگه اهدا می‌شه. مادر این دو تا نوزاد هنگام این اهدای عضو آهنگ For good رو برای نوزادان خودشون می‌خوندن و حالا در سال ۲۰۲۳ این دو مادر با همدیگه به برنامه میان با این هدف که اهدای عضو رو به عنوان امری ضروری تشویق کنن و همراه با این اتفاق آهنگ For good رو می‌خونن که به نظرم موضوع این آهنگ در رابطه با خداحافظیه و آهنگ رو هم از ته دل خوندن. یعنی می‌تونستم این رو حس کنم که واقعا این حس رو دارن که آهنگ رو می‌خونن و انصافا هم خیلی خوب و با احساس خوندن :(

لینک اول | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

 

این هم عکس دو مادر و نوزادی که فکر کنم الان ۱۶ سالشه :)

 

۵- شخصیت Noodle:‌ یک کارکتر سگ انیمیشن که با استفاده از تکنولوژی حالت واقعیت مجازی می‌گیره و به صحنه میاد و لحظات کمدی لطیفی رو به وجود میاره و بعدش هم همراه با باند خودش (که انصافا طراحی‌های بامزه‌ای هم دارن) یک موسیقی رو می‌خونن :)‌ 

اولش یک مقدار گیج شدم که چه اتفاقی میفته ولی بعدش علامت سوالی برام نموند. از یک طرف دیگه خود حرکات سگ و جوابی که به سوالات میده واقعا بامزه است. فکر کنم تا مرحله‌ی پایانی هم رفت ولی دیگه اطلاعی ندارم که تونست برنده بشه یا نه. 

لینک اول | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

 

این‌ها مواردی بود که به نظرم جالب بودن. البته‌ مورد زیاد بود که قطعا ارزش نوشتن داشتن. مثلا پدری که توسط دختراش سورپرایز می‌شه و اولین اجرای عمرش رو به نمایش می‌ذاره (کلیک کنید)، دختری که جای پیتزا فروشی نامزد سابقش کار می‌کرده و از فروختن پیتزا خسته شده و می‌خواد راه جدیدی برای خودش پیدا کنه( لینک اول و لینک دوم با فیلترشکن)، دختری که اتیسم داره و نابیناست و با خوانندگی زنگ طلایی رو دریافت می‌کنه (لینک با فیلترشکن)، پسری که برای برگشتن پیش شریک سابقش آهنگی رو براش می‌خونه و شریکش هم به صورت اینترنتی و زنده برنامه رو می‌بینه (لینک با فیلترشکن) و ...

خلاصه که مورد زیاده و دیدن زندگی آدما چقدر باحاله :) اینکه هر کسی یک داستانی برای خودش داره و با همون داستان زندگی خودش رو می‌سازه و سعی داره به جاهای بهتری برسه. 

فرهنگیان

تایم انتخاب رشته هست و من هم می‌خواستم یک مقدار در رابطه با دانشجوی دانشگاه فرهنگیان بنویسم. اما این پیام در یکی از کانال‌های تلگرام رو دیدم و با خودم گفتم که همین پیام کامله. پس همینجا با اجازه صاحب خود کانال می‌فرستم. فقط بعضی جاهاش یک کوچولو ادیت خورده (لینک مطلب)

خلاصه‌اش می‌شه اینکه اگه واقعا عشق به تدریس و معلمی دارید و فکر می‌کنید می‌تونید از پس ۴۰ تا دانش‌آموز با ایرادات مختلف بربیاید، یا با ۳۰ تا دانش‌آموز متوسطه که ممکنه هر کدومشون دو برابر شما هیکل داشته باشن و چاقو همراهشون باشه، این حرفه رو انتخاب کنین. اما مطمئن باشین مسیر سختی خواهید داشت.

من از رشته‌ام تا حدودی راضیم. اگرچه خیلی اذیت شدم و بعضی جاها بابتش افسردگی هم گرفتم اما خب تنها رشته و شغلی هست که با روحیه‌ام سازگاره و می‌تونم کنار بیام ولی فکر می‌کنم که خیلی‌ها با زور و اجبار به این رشته میان و اذیت میشن. خصوصا موقع انتخاب رشته که اقوام و فامیل هم تمام سعیشون رو می‌کنن تا انتخاب مدنظر اونا رو بزنین :)

یک توصیه هم بگم و بریم ادامه مطلب:

اینکه به حرف همه برای انتخاب رشته گوش بدید. هر چی بیشتر گوش بدید و از تجربیات بخونید قطعا دید و اطلاعاتتون نسبت به اون مورد افزایش پیدا می‌کنه. اما فقط و فقط خودتون تصمیم بگیرید که چیکار می‌کنین! یعنی انتخاب نهایی رشته با خودتون باشه. اینکه مامان و باباتون با رشته‌تون مخالف باشن اصلا اهمیت نداشته باشه. چرا تا یک مدت جنگ و دعوا خواهید داشت اما به اینکه دل شما به اون رشته راضی باشه مهم‌تره (فقط به شرطی که با دید باز رشته رو انتخاب کرده باشید) پدر و مادر رو گفتم نظر اقوام رو کلا به کتفتون بگیرید. یعنی اینکه اگه کسی گفت چرا فلان رشته رو اول نزدی کلا بشورش بذارش کنار :)

من خودم چهار سال قبل موقع انتخاب رشته‌ام خیلیا تماس می‌گرفتن(دیگه ببینید چقدر پیگیر!) و حتی کل فامیل بسیج شده بودن که من برم فرهنگیان بخونم و پیش مامان و بابام از خوبی‌های فرهنگیان می‌گفتن. اما همین امسال خیلی‌هاشون خیلی بلند جلوی جمع و خطاب به من می‌گفتن که «فرهنگیان به درد نمی‌خوره. برو دنبال یک شغل دوم» :)))) حالا همین اشخاص فرزندان خودشون کنکور دادن و یک رشته‌ی دیگه دارن می‌خونن و در حال تلاش هستن تا فرزندانشون رو ببرن خارج :)) برای همین می‌گم خیلی به قضاوت دیگران اهمیت ندید. چون نظراتشون در طی زمان تغییر می‌کنه. 

 

لبیک یا مهدی

احتمالا این جمله رو از خیلیا شنیده باشید که اگه دنیایی بدون استرس داشته باشیم، می‌تونیم زندگی راحت‌ و سالم‌تری رو در پیش بگیریم. 

من هم برای این هفته تصمیم گرفتم که زندگی با کمترین استرس و اضطراب رو داشته باشم تا از اثراتش برای خودم بنویسم و هم اینکه یک مقدار بیشتر از قبل به سلامتی‌ام رسیدگی کرده باشم.

از صبح تا ظهر همه چی خوب بود. اما ساعت‌های ۱۵ و تقریبا توی اوج گرما بود که من در حال رانندگی و همراه با یکی از دوستانم داخل یک میدون بودم و قصد داشتم که وارد یکی از خروجی‌ها بشم. یکی از پشت مدام برام بوق می‌زد که حرکت کنم در حالیکه حق تقدم با من بود منتظر بودم ماشین‌هایی که از سمت دیگه میومدن عبور کنن و بعدش هم من برم. وقتی که شروع به حرکت کردم، اونی که پشتم بود به بوق زدنش ادامه داد و اومد کنارم و یک نیم نگاهی به چهره‌اش انداختم که داشت یک سری کلماتی به زبون میاورد. خوشبختانه شیشه ماشین به خاطر روشن بودن کولر بالا بود و نمی‌تونستم حتی لب خونی کنم و به طور کلی بهش اهمیتی هم ندادم. وارد خروجی شدم و یک گوشه پارک کردم که اون راننده‌ای که مدام بوق می‌زد از من فاصله بگیره. چون احساس می‌کردم که اگه پشتش حرکت کنم ممکنه اتفاقات بدی رخ بده. اما در کمال تعجب اون راننده هم اومد و مقابل من پارک کرد و حتی دنده عقب هم گرفت که بهم نزدیک بشه. من هم که متوجه این وضعیت شدم سریع از حالت پارک خارج شدم و اومدم بیرون و دوباره به راننده عصبانی یک نگاهی انداختم که دوباره یک سری کلمات رو به زبون میاورد اما باز هم بی اهمیت بودم. در ادامه هم تعداد لاین‌ها برای رانندگی کم می‌شد و یک دفعگی دیدم که راننده عصبانی قصد داره که با ماشینش به ماشینم بزنه و من هم سریع ترمز رو گرفتم و صدای ترمز گرفتنم کل خیابون پیچید و طرف هم جوری جلوم ماشین رو متوقف کرد که هیچ ماشینی نتونه عبور کنه. در واقع راه رو مسدود کرد. از ماشین پیاده شد. من هم که فهمیدم قراره دعوا رخ بده. سعی کردم منطقی‌ترین حالت ممکن رو پیش بگیرم و فقط ماشین رو قفل کردم. شیشه‌ها هم که از قبل بالا بود. دستام رو هم بردم بالا که بگم دنبال دعوا نیستم. اما متأسفانه راننده مذکور اومد کنار در و چند بار دستگیره‌ی در رو هم کشید که در ماشین رو باز کنه که موفق نشد و چند تا کلمه‌ی دیگه هم به زبون آورد که البته باز هم متوجه حرفاش نشدم. 

راننده از من قد بلندتری داشت و چهارشونه بود و نیم آستین سبز و یک عینک آفتابی. بهش هم می‌خورد که بین ۳۰ الی ۴۰ سال سن داشته باشه.

حقیقتش رو بخواید از درون ترسیدم. خیلی ترسیده بودم اما بروز ندادم. عینک آفتابی‌ای که داشتم که بخش زیادی از صورتم رو به همراه کلاه آفتابی‌ام می‌پوشوند بهم کمک می‌کرد که نتونم ترسم رو به طرف نشون بدم و فقط دستام رو بردم بالا. احتمالا دوستم هم ترسیده بود چون نمی‌دونست چه چیزی به زبون بیاره. بعد از چند ثانیه پشت سرم و در سه لاین که منتهی به یک لاین می‌شد همگی بوق می‌زدن که راننده سوار ماشینش بشه و بیشتر از این راه رو مسدود نکنه و راننده مذکور هم همین کار رو کرد و خیلی سریع رفت و مثل اینکه خیلی عجله داشت. من هم یک گوشه پارک کردم که فاصله‌ام با اون راننده بیشتر بشه.

بیشتر به ماشین راننده‌ی عصبانی دقت کردم. یک پراید معمولی مشکی بود و اگه اشتباه نکنم آثاری از تو رفتگی در قسمت‌هایی از بدنه‌ی ماشین هم دیده می‌شد و روی شیشه‌ی عقب ماشین هم نوشته بود «لبیک یا مهدی». با دیدن این عبارت کلی کلمه‌ی کلیشه‌ای به ذهنم رسید. «مسلمانی به چند تا عبارت و ذکر و سینه‌زنی نیست. به عمل در برابر مردمه.»، «امام حسین فقط شهید نشد، به این دلیل شهید شد و به ما نشون داد که می‌تونیم انسان‌های بهتری باشیم.» و ... .

اضافه کردن این عبارات (لبیک یا مهدی، یا حسین، یا ابوالفضل العباس و ...) به بیوی اکانت شبکه‌های اجتماعی، پشت ماشین، کتیبه‌ها و ابتدای هر دفترچه‌ یادداشتی و ... لیاقت می‌خواد. مسئولیت می‌خواد. وقتی این عبارات رو اضافه می‌کنیم برای اینه که ما یک رشدی درون خودمون داده باشیم و بتونیم با دیگران (که می‌شه خلق خدا) بهتر رفتار بکنیم. هر چقدر هم که می‌خواد شرایط خاص باشه اما طرف هیچ حقی نداره که شخص دیگه را با استفاده زور و هیکلش بترسونه و من هم خوشحالم که هیچ وقت این کار رو با ابزار و وسایل خودم انجام ندادم.

در نهایت، بعد از اتفاق ظهر زانوهام به کل سست شدن و با هر چه زحمتی که بود دوستم رو یک قسمت پیاده کردم و ادامه‌ی مسیر رو با تمام توانی که داشتم روندم و وقتی رسیدم خونه فقط با خوردن چند لیوان آب قند تونستم خودم رو سر حال بیارم. دست چپم هنوز درد می‌کنه و سینه‌ام هم تا یک ساعت قبل تیر می‌کشید و با نوشتن این پست هم سعی در فراموشی اتفاقی که ظهر افتاد دارم. این در حالی بود که سعی داشتم از امروز و به مدت یک هفته تحت کمترین فشار روانی قرار بگیرم 😂💔

 

الان می‌تونم مثل نویسنده کتاب «دختر پرتقالی» کلی احتمالات مختلف در رابطه با اون مرد عصبانی بگم که می‌خواست به قصد زدن به سمت من بیاد. شاید یک مردی بود که چند دقیقه‌ای بیشتر فرصت نداشت که بتونه یکی از عزیزانش رو ببینه و بعد از اون دیگه اون عزیزش از دنیا می‌رفت. 

شاید یک مبلغ پول رو آماده کرده بود که تا یک مدت زمانی مهلت داشت تا اون پول رو برسونه تا بتونه فرزندش رو که دزدیده بودن رو نجات بده.

یا شاید از خونه اومده بوده بیرون اما یادش رفته که خونه رو قفل بکنه و قصد داشت در سریع‌ترین زمان ممکن به خونه برسه تا دزدی به خونه‌اش نره. 

بیایم یک مقدار نگاه با حال تری رو به قضیه اضافه بکنیم. شاید طرف با همکارانش مسابقه جرأت - حقیقت گذاشته بعد ایشون جرأت رو انتخاب کرده و ازش خواستن که توی خیابون با یکی دعوا کن :دی

اما به هر دلیل و توجیهی که بوده. طرف مقابل هیچ حقی نداشته که بخواد من رو بترسونه ... 

 

پ.ن: فقط این سوال برام به وجود اومد که اگه یک وقتی طرف مقابل خواست با چوبی، قفل فرمونی چیزی شیشه‌ی ماشین رو بشکونه و بهم آسیب برسونه باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم؟ 

فارغ التحصیلی

بالاخره امروز بعد از کش و قوس‌های فراوانی که به وجود اومده بود جشن فارغ التحصیلی برگزار شد. من هم علی رغم اینکه باید توی جشن شرکت می‌کردم اما بخشی از کارهای اجرایی رو به عهده گرفتم. بخش زیادی از جشن رو از دست دادم و همزمان احساس می‌کنم که چیز زیادی رو هم از دست ندادم. 

.

دوستام که کلاس برداشته بودن و موقعی که آخر سال تحصیلی فرا رسید خیلی از شاگرداشون گریه می‌کردن و ابراز دلتنگی داشتن. همون دقایقی که در مراسم حضور داشتم هم درگیر این بودم که این ۴ سال چقدر زود گذشت و احساس تعلق خاصی نسبت به دانشگاه و فضاش داشتم. با وجود اینکه از محیط دانشگاه بدم میومد و خاطرات بدی رو برام رقم زد اما باز هم دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد. حتی پتانسیل این رو داشتم که برم بغل یکی از مسئولین و اشک بریزم و بگم لطفا من رو برگردونین به ترم ۱، چون می‌خوام درسام رو دوباره بگذرونم. 

.

پرتاب کردن کلاه به سمت بالا رو هم توی چک لیستم می‌تونم تیک بزنم که انجام دادم و علی رغم دیوانه‌وار بودنش حس خوبی هم می‌داد :)

.

یکی از همکلاسی های ترم اولم رو دیدم که توی چند تا ارائه هم همگروهی بودیم. شنیده بودم که ازدواج کرده و امروز دیدمش که یک بچه هم بغلشه :/ به من ربطی نداره ولی یک مقدار زود نیست واقعا؟ :)

.

جشن اگرچه تلخ بود ولی همین که برگزار شد هم جای شکر داره. بعضی از دانشگاه‌های فرهنگیان حتی به خودشون زحمت ندادن که یک جشن رو هم برگزار کنن. خیلی کار زشتی بود که این همه دزدی میشه و در نهایت یک خداحافظی رسمی با اونا هم انجام نگیره :(

امیدوارم برای اونا هم جشن بگیرن ... 

چند عدد روزانه‌نویسی

۱- اول از همه این رو بگم. یکی از دوستان زحمت کشیده و داره آرزوی کودکانی که در لیست آرزوهاشون بوده را تا حد توان تهیه‌ می‌کنه. شما هم اگه دوست داشتین می‌تونین از طریق کانال تلگرامی با ایشون در ارتباط باشین (کلیک کنید) و حتی می‌تونین کانال ایشون رو هم برای سایر عزیزان پخش کنین.

 

۲- فکر کنم فقط توی دانشگاه فرهنگیان هست که ترم آخر واحدی هست به اسم «کارنمای معلمی» که داخل این واحد شما میاین و در قالب فایل word از سیر تا پیاز اینکه توی مدرسه به عنوان دانش‌آموز چه کارهایی انجام دادید رو می‌گید و از جایی که علاقه‌تون به رشته‌ی معلمی آغاز شد و در نهایت اینکه چجوری انتخاب رشته کردین که به معلمی رسیدین و درس‌های دانشگاه فرهنگیان چجوری بوده، امتحانات، آموزش‌ها و جوی که در دانشگاه و محیط دانشجویی برقرار هست و به صورت کلی از انتخابتون در این ۴ سال راضی هستین یا نه صحبت می‌کنید. 

به نظر من که خیلی واحد جالبی هست و دلم به حال اون استادی که قراره این همه فایل word جمع آوری بکنه غبطه می‌خوره. چون خوندن خاطرات هر کسی می‌تونه لذت بخش باشه. اما اگه این مدل واحد توی همه‌ی دانشگاه‌ها وجود داشته باشه خیلی جالبه. چون می‌تونه به یک جمع‌بندی برای دانشجو انجام بده که بالاخره راضی هست یا نه و چه دورنمایی رو برای خودش در نظر گرفته. 

این درس خوبه. اما به شرطی که استادش آدم درست و حسابی باشه. من با استاد سخت گیر مشکلی ندارم. اما با استادی که بی جهت سخت‌گیری می‌کنه و هیچ درکی هم از وضعیت دانشجو نداره به شدت مشکل دارم. خوشبختانه استاد من خیلی انسان خوب و عالی‌ای هست و فقط شانس آوردم که موقع انتخاب واحد استاد درست رو انتخاب کردم در صورتی که زمانش یک مقدار برام سخت بود. 

 

۳- امتحان تستی بود. یکی از دوستام تعریف می‌کرد که کنار دستیش می‌خواسته از روش تقلب کنه. دوست من هم که اهل درس و خوندن نبوده ولی یک جوری قیافه گرفت که انگار خیلی درس خونه و ... هی جلوی برگه‌اش رو می‌گرفته که کنار دستیش به زحمت بتونه برگه‌ی دوستم رو ببینه ولی در نهایت تلاشش رو می‌کرد که ببینه و جوابا رو می‌زد 😂

 

۴- با همین دوستمون توی شماره‌ی قبلی یک گروه زدیم برای یک متن که بنویسیم و تحویل استاد بدیم. من که حوصله‌ی نوشتن متنش رو نداشتم به دوستم گفتم که یک متن از اینترنت پیدا کن نهایتش می‌دیم به هوش مصنوعی اون درستش کنه. دوست من چند تا متن رو کنار هم چید و داد بهم. من هم متنا رو خوندم گفتم که اگه اینا رو بدم هوش مصنوعی احتمالا فحشی چیزی می‌ده :دی انقدر که چرت و پرت بود. همون متن رو بدون تغییر دادم به استادم. استادمون هم خیلی از کارمون تعریف کرد و گفت که خیلی موضوع جالبی رو انتخاب کردیم و ... فقط من جلوی خنده‌ام رو گرفته بودم و چپ چپ به رفیقم نگاه می‌کردم :)) این در حالی بود که استادمون به بقیه‌ی گروه‌ها بابت کپی بودن مقاله‌شون ایراد گرفته بود و فقط گروه ما مشکلی نداشت :)

 

۵- امتحانات این ترم تموم شد. چند تا درس دیگه مونده که اساتید بیان و نمرات رو اعلام کنن و در این بین من ترس عجیبی از استاد درس معارف و استاد دیگر دارم که امتحانش هماهنگ کشوری بود. تا یادم نرفته این رو هم بگم که این درس رو هم استادش با هزار و یک منت پاس کرد. اما هیچ وقت یادم نمیره اون استادایی که این دو ترم اذیت کردن.

 

۶- از مهرماه به صورت رسمی کارمند می‌شم. حس عجیب و خاصی داره. حس دلتنگی به گذشته و دانشگاهی که کلا یک ترم دیدمش. ای کاش برگردم به عقب و دوباره این مسیر رو طی کنم. می‌خوام کرونا نباشه. طعم کلاسای حضوری با خنده و خوشی بیشتریه. ای کاش می‌شد💔

زخم کهنه

چهار سال قبل یعنی زمانی که کنکوری بودم، یک ماه قبل از شروع آزمون کنکور در وبلاگم پستی رو منتشر کردم (دقیقا یک ماه نبود) و دو نفر مزاحم توی اون پست وبلاگم چیزی گفتن. مزاحم عبارت درستی نیست. فحاش عبارت مناسب‌تری می‌تونه باشه. از قضا این دو نفر فحاش قبل از این هم داخل وبم بودن و با انتشار هر پستی از جانب من در سریع ترین زمان ممکن میومدن و کامنت پر از فحش می‌دادن. توهین‌هایی که می‌شد حتی به خانواده‌ام هم مربوط می شد. 

احتمالا از فشار روانی سال کنکور اون هم برای کسی که تجربی می‌خونه خبر دارین و من هم متأسفانه با دیدن این کامنت‌ها بیشتر از قبل تحت روان پریشی قرار می‌گرفتم و روزانه در حین مطالعاتم عوض اینکه تمرکزم بر مطالعه باشه به اتفاقات و حرف‌هایی که بهم زده می‌شد توجه می‌کردم. حالا حدس بزنین اون دو نفر فحاش چه کسایی بودن؟ پسردایی‌هام که آدرس وبم رو قبل از اینکه باهاشون دشمن بشم بهشون داده بودم. فرض کنین که فحش خانوادگی می‌دادن :)‌ 

اینکه چرا میومدن فحش می‌دادن (بعضا فحش‌های خانوادگی)‌ قضیه‌اش طولانیه ولی همینقدر بدونین که سر یک قضیه‌ای که من هم بخشی‌اش رو مقصر بودم با هم دشمن شدیم و بعد از اون اتفاق این دوستان که آدرس وبم رو داشتن خیلی سریع به وبم میومدن و با کامنت‌هاشون بهم اظهار لطف می‌کردن. حتی کار به جایی رسید که کامنت گذاشتن رو برای اعضای غیربیانی محدود کردم اما انقدر که آدم‌های باشعوری بودن، حساب کاربری درست کردن و به فحاشی‌شون ادامه دادن ... و در دنیای واقعیت هم مجبور بودم تایمی رو باهاشون روبه‌رو بشم و همین بیشتر از قبل من رو آزار می‌داد و بعد از اون که می‌خواستم درس بخونم مدام واکنش‌های اونا و خودم رو بررسی می‌کردم و خیلی از زمان مطالعه‌ام رو صرف نشخوار فکری برای این افراد می‌کردم و توجه کمتری به درس می‌داشتم. 

و حالا یکی از اون دو نفر امسال و چند روز دیگه باید کنکور بده. وضعیت درسی‌اش رو شنیدم خیلی خوبه و هدفش هم خارج رفتنه. کاری با این موضوع ندارم. نوش جونش به هر حال تلاشش رو می‌کنه. اما با خودم می‌گم ای کاش حداقل یک ذره از اون حس و حالی که من داشتم رو این ایام توسط خودش تجربه بشه. تا بدونه چه جهنمی برام درست کرده بود. حتی بعضی وقتا این فکر بهم خطور می‌کنه که من هم بیام و یک سری شیطنت‌ها براش به وجود بیارم و در نهایت در نتیجه‌ی کنکورش تأثیر منفی بذارم. اما در نهایت به خودم میام و می‌گم که من بزرگترم و باید مثل یک فرد بالغ رفتار کنم. نمی‌دونم چه اتفاقی توی کنکور براش میفته اما خب با توجه به شواهد و قرائن احتمالا نتیجه‌ی خوبی براش رقم می‌خوره و این وسط می‌رسم به این پرسش که نقش خدا این وسط چیه؟ چرا اون احساساتی که تجربه کردم رو برای اون شخص هم در نظر نمی‌گیره. چرا در طول سال تحصیلی این اتفاقات تلخ براش رقم نمی‌خورد؟ خدایی که ادعا می‌کنه که عادل هست چرا یک جا اتفاقی که برای من افتاد رو برای اون نشون نمی‌ده؟

سعی می‌کنم نسبت به این قضیه بیخیال باشم. اما نمی‌تونم. مسأله‌ی عجیبی هست. مثل زخم کهنه‌ای که احتمالا چند وقت دیگه تازه می‌شه ...

 

+امتحان امروز صبح خوب بود. پاس می‌شم.

شب امتحان (دو)

فردا دومین امتحان سخنم شروع میشه 

استادمون خیلی خیلی سخت گیره و از ترم قبلمون هم خیلی باهاشون لجبازی کرده (یکسری اتفاقات رخ داد که باعث شد لج کنه) 

به هر حال فردا امتحان این استاده رو باید بدم. هیچی الان یادم نیست. با اینکه فصل‌ها رو کامل خوندم اما وقتی دوباره میخونمشون چیزی یادم نمیاد. امتحان تستی هست و ممکنه تست‌های سختی رو طرح کنه. 

معلوم نیست چی میشه 💔

کلا هم حس خوبی نسبت به امتحانش ندارم. علی رغم اینکه خیلی زیاد براش تلاش کردم و خوندم. 

استاد هم دست به انداختنش خیلی خوبه 💔

 

پست رو گذاشتم اینجا که ثبت بشه که در آینده این رو خوندم یاد شب‌های سخت امتحانم بیفتم و ببینم که از چه مسیر‌های سختی عبور کردم ...

موقعیت a b c ...

قبل از این از موقعیت‌های a و b و می‌گفتم نه؟ :دی

احساس می‌کنم که خیلی باعث سردرگمی شده. برای همین یک مقدار مفصل‌تر توضیح می‌دم. 

حدود چند ماهی هست که آرزو داشتم برم و داخل یک موقعیت خاص کار کنم. یعنی طی سال‌های آتی هم توی همون موقعیت کار بکنم. اما خب با توجه به شرایطی که وجود داره و تجربه‌ی نه چندان زیاد من، این موقعیت (a) تا حد زیادی برای من غیر ممکن به نظر می‌رسید. تا اینکه رسید به شب قدر. در واقع آخرین شب قدر. خیلی خسته بودم. خیلی خیلی زیاد حتی نای صحبت کردن هم نداشتم. روم رو کردم به آسمون و گفتم که :«می‌بینی؟ من چند ماه دارم کار می‌کنم. این همه آرزوی این موقعیت رو کردم. اما داره از دستم می‌پره. چرا باید از دست بدم وقتی که دارم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم؟» چند تا چیز دیگه هم گفتم. اما با اینکه چند روز بهش فکر کردم یادم نمیاد که در رابطه با چی بودن.

چند روز گذشت. اوضاع حتی بدتر هم شد. تقریبا دیگه توی اوج ناامیدی بودم. با خودم گفتم دیگه این موقعیت برام قابل دسترس نیست (لینک). اما نمی‌دونم چی شد. یک دفعگی همه‌چی برگشت. بهم این موقعیتی رو که آرزوش رو داشتم پیشنهاد دادن. انگار که داشتم روی ابرها سِیر می‌کردم. اصلا باورم نمی‌شد (لینک). خلاصه که عجیب بود. البته این خوشحالی برای چند روز دوام داشت. چون یک اتفاق خاصی افتاد. من هیچ وقت این موقعیتی که آرزوش رو داشتم، بررسی نکردم. اینکه واقعا خوبه یا بده و با وجود اینکه چیزی قطعی نشده اما الان حس خوبی نسبت به این موقعیت جدید ندارم. احساس می‌کنم قراره یک فشار خیلی سنگینی روم قرار بگیره. هر چی بیشتر گذشت متوجه شدم شاید اصلا برای این کار ساخته نشده باشم. شاید بخوام کلا از این موقعیت فرار بکنم. اینه که شاید این وسط اتفاقی افتاده... خلاصه که توی برزخ عجیبی قرار گرفتم و یک عده بهم می‌گن این موقعیت جدید رو تجربه کن. برای آینده‌ات خوبه و ... اما از یک طرف دیگه احساس میکنم که من برای این کار ساخته نشدم ... ولی من معمولا آدمی هستم که دلش نمی‌خواد مسئولیت قبول بکنه. شاید برای اولین بار توی عمرم باید یک مسئولیت نسبتا سنگین رو قبول کنم؟

 

دیگه نمی‌تونم بیشتر از این قضیه رو باز کنم.

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی