شب دوم از اینکه هستم و مینویسم.
- یک گروه از همکارانم توی ایتا زدیم که اونجا بتونیم با همدیگه ارتباط داشته باشیم و یک جورایی اعلام وضعیتمون رو با همدیگه داشته باشیم.
این گروه رو زدیم و یک مقدار توی ایتا هم کنکاش کردیم که ببینیم چه خبره.
یک کانال پیدا کرده بودم که استیکر میفروخت دونهای ۲۵ هزار تومن :))) و مطالب عجیب و غریب استادام که هر چند وقت یک بار برام توی ایتا پیام میفرستادن و من اصلا سین نمیکردمشون.
خلاصه که ایتا هم دنیای عجیبی داره.
- با یک بخشی از دوستام ارتباطی ندارم. خصوصا اون دوستم که رفته سربازی و هنوز چند روزه که جواب پیامم رو نداده ولی احتمال خیلی زیاد حالش خوبه. چون بهم قول داده که اول حلوای ختم من رو بخوره بعدش از این دنیا بره :دی
- دفعهی اول که صدای پدافند و جنگنده و اینا رو شنیدم. یعنی برای اولین بار به معنای واقعی کلمه با کلمهی «جنگ» روبهرو شدم تنها واکنشم تپش قلب شدید و پنیک کردن بود. اما الان به این صداها عادت کردم. سعی میکنم با یک تنفس عمیق همه چی رو اوکی کنم. هر چند که یک مقدار هنوز برام سخته ولی باید تمرینش کنم. به هر حال نمیشه که اگه وضعیت بدتر شد حملهی عصبی بهم دست بده.
[برو به فرم ارسال نظر]