روز هفتم

امروز یک اتفاق افتاد. خیلی شرمنده شدم. خیلی خیلی زیاد. 

یک دانش‌آموزی روزهای سوم یا چهارم به کلاسم اضافه شد و حواسش به کلاس درس نبود و همیشه هم با کناری‌هاش صحبت می‌کرد. چندین و چند بار بهش غیر مستقیم اشاره کردم که صحبت نکنه. دیدم درست نمی‌شه. جاش رو با کس دیگه عوض کردم. بازم نشد. آوردمش جلوی کلاس و تک و تنها گذاشتمش. باز به پشت سری‌هاش نگاه می‌کرد و باهاشون حرف می‌زد. فعالیتی هم داخل کلاس درس نداشت. 

از آخر دیدم که یکی از عوامل بی نظمی کلاس هست آوردمش جلوی در کلاس و مجبورش کردم که دو زنگ بایسته. بعدش مامانش بدون هماهنگی مدیر و معاون اومد و وضعیت رو دید :)) حالا بیا و وضعیت رو درست کن :)). حتی مامانش با چند تا از دانش‌آموزان داخل کلاس دعوا هم کرد. بعد که اومدیم بیرون دیدم که مامانش داره گریه می‌کنه. بعد یک مقدار صحبت متوجه شدم که پدر دانش‌آموزی که در رابطه‌اش توضیح دادم، به بیماری سرطان مبتلا شده و مثل اینکه پدرش رو هم خیلی دوست داشته ... بعدش پرسیدم که پدرش داخل خونه چیکار می‌کرده به این موضوع پی بردم که پدرش داخل خونه از پسرش استفاده فعال می‌کرده یعنی بهش می‌گفته که کارهای مختلف رو انجام بده و دانش‌آموز هم با کمال میل انجام می‌داده.

اینجا خیلی شرمنده شدم که انقدر ناآگاهانه از دانش‌آموزم توضیحات نامربوط می‌خواستم در حالیکه مشکل دانش‌آموز کاملا مشخص بود ... 

بعدش گفتم که شاید از این دانش‌آموزایی باشه که یک مقدار بیش فعالی ریز داره. بعد که مامانش رفت خود دانش‌آموز رو آوردم بیرون از کلاس و باهاش صحبت کردم. چیزی از بیماری پدرش نگفتم. فقط بهش گفتم که:« بیا یک بار دیگه با هم یک راه جدیدی رو امتحان کنیم. من بهت داخل کلاس فعالیت می‌دم تو هم بهم قول می دی که به کلاس گوش کنی و زیاد با کناری‌هات حرف نزنی.» بعدش با انگشت کوچیکه‌ی دستمون به همدیگه قول دادیم و بردمش داخل کلاس. بهش گفتم که تکالیف دانش‌آموزان رو بررسی کنه و یک لبخند رضایتی رو می‌تونستم ازش ببینم. امیدوارم در آینده بتونم بهتر ازش استفاده کنم. 

 

دو سه تا دانش‌آموز شر دیگه هم داخل کلاس هستن که به اونها هم گفتم که پدر و یا مادرشون رو فردا بیارن داخل کلاس که ببینم وضعیت اونها به چه شکلیه.

کمی سخن از دو هفته‌ی اول مدرسه

۱- کلاسداری سخت نیست. حداقل با ۳۵ تا دانش‌آموز پسر نمی‌تونه سخت هم باشه. هر کلاس سه الی چهار نفر رو داره که تمایل دارن که شیطنت بکنن و البته که این شیطنت عمدی نیست. فقط و فقط به خاطر سنشونه. 

تا جایی که متوجه شدم باید از این شیطنتشون نهایت استفاده رو کرد و به اونها بیشتر از بقیه مسئولیت داد تا بشه اون شیطنت رو خوابوند. هر چند که فعلا خیلی موفق نبودم. 

 

۲- شناسایی استعداد دانش‌آموزان باید قدم اول هر کاری باشه. نمی‌شه تک به تک استعدادها رو کشف کرد اما میشه چند نفری رو شناسایی بکنیم و روی همونا تمرکز بکنیم. بعضی وقتا فقط با یک اشاره‌ی کوچیک می‌تونیم دانش‌آموزان رو به سمت خاصی تشویق بکنیم و اونها هم به انجام کار علاقه‌مند بشن. 

من دانش‌آموزی دارم که حفظیاتش شدیدا خوبه. یعنی یک چیزی رو خیلی راحت می‌تونه حفظ کنه. چهارشنبه جلوی همه‌ی دانش‌آموزان بهش گفتم که ازش انتظار زیادی دارم که شعر بعدی کتاب رو حفظ کنه و برای همین احساس می‌کنم که خودش هم علاقه‌مند به انجام همچین کاری شده. حالا یک آدم که حفظیات خوبی داره، توی چه شغلی می‌تونه آینده داشته باشه؟ 

تازه جدیدا متوجه شدم که چند جزء از قرآن رو هم حفظه و برای همین حتما توی مسابقات ناحیه و استان هم موفق می‌شه. البته اگه بتونم ازش حمایت کنم. 

 

۳- دانش‌آموزان این دوره‌ای که دارم دانش‌آموزان دوران کرونا هستن. برای همین در مباحث پایه‌ای به صورت کلی خیلی ضعف دارن. علاوه بر این دستاشون هم خیلی کند و ضعیفه. من حواسم به این موضوع نبود و برای همین تکلیف زیادی هم به دانش‌آموزان نمی‌دادم و اشتباه کارم همینجا بود... باید از شنبه سعی کنم که دانش‌اموزان هر شب یک دونه تکلیف رو داشته باشن. اینطوری برای خودشون بهتره. 

 

۴- کتاب علوم چقدر جذابه :) چقدر آزمایش داره :) حقیقتش عاشق کتاب علوم شدم. امیدوارم تا آخر همینطوری پیش بره. 

 

۵- یک معلم علاوه بر ارتباط موثر با دانش‌آموزان و والدین باید بتونه که ارتباط درستی با همکاران مدرسه هم داشته باشه. تمام تلاشم رو کردم که مرز و حریم شخصی‌ام رو در برخورد اول با بقیه به شکل درستی تنظیم کنم که کسی سعی نکنه که بخواد من رو تحقیر یا مسخره کنه. به همین جهت تا به این جای کار همه چی خیلی خوب پیش رفته اما متأسفانه در این چند روز اتفاقی رخ داد که باعث شد من به چند تا از همکارانم شک داشته باشم. برای همین سعی می‌کنم که بعضی از زنگ‌های تفریح رو به دفتر همکاران نرم و داخل کلاس درس بمونم و در خلوت خودم به کارام بپردازم ... 

روز ششم

- از بودجه بندی تا حدودی عقبم و می‌خوام تمرکز رو بذارم روی دروس فارسی و ریاضی. دو سه نفر که پایه‌ی خیلی ضعیفی دارن هم باهاشون تا یک قسمتی کار بکنم. یکی هست که کلا پایه‌ی اول درس نخونده 😐 نمی‌دونم چجوری پایه‌های بالاتر رو شرکت کرده. الان نه می‌تونه بخونه و نه می‌تونه ریاضی کار کنه. حالا دو تا راه حل دارم. اینکه به سمت نقاشی و طراحی بکشونمش و دیگری هم اینکه به یادگیری زبان انگلیسی تشویقش بکنم. اما اون منطقه‌ای که تدریس می‌کنم آموزشگاه زبان انگلیسی هم نداره ...

 

- بحث دیگه همین آموزش زبان انگلیسیه. کلا اون منطقه آموزشگاه زبان انگلیسی وجود نداره و این خیلی بده! یعنی امکان پیشرفت دانش آموز خیلی کم می‌شه. این ایده هم به ذهنم رسید که با گرفتن یک مبلغ کوچیکی پنجشنبه‌ها رو به آموزش زبان انگلیسی بپردازم و یک سری چیزا رو به دانش‌آموزا آموزش بدم. البته که باید ببینم محیط مدرسه هم فراهم هست یا نه ...

 

- همه چی خوبه و راضیم. 

روز پنجم

۱- دانش آموزا بعضی وقتا داخل کلاس سوت می‌زنن. باید یک روشی برای کنترل این موضوع پیدا بکنم. چون اگه برای این مورد اقدام جدی انجام ندم کنترل کلاس کم کم از دستم می‌ره.

 

۲- سر کلاس هدیه‌های آسمانی یکی از بچه‌ها پرسید که «خدا چجوری به وجود اومده؟». ترسی که داشتم به واقعیت پیوست :)) بهشون گفتم تکلیف جلسه‌ی بعدشونه تا اینکه بتونم یک راه حل برای جواب دادن یا پیچوندنش پیدا بکنم. به هر حال باز برای بعدش می‌ترسم چون احساس می‌کنم که دانش آموزان از خانواده‌های مذهبی‌ای باشن و سر این مسائل به چالش نخوریم ...

 

۳- دو سه تا مسئله‌ی دیگه هم به وجود اومده که اونا رو هم باید به یک شکلی پیگیری کنم. 

روز چهارم

دیروز یک دانش‌آموز به کلاسم اضافه شد که کلا حواسش به کلاس درس نبود. یک نفر هم از اول غایب بود و دیروز اومد و اون هم از لحاظ درسی خیلی خیلی ضعیفه. احساس می‌کردم می‌ترسه چون وقتی نزدیکش میشدم و می‌خواستم باهاش حرف بزنم چشماش گشاد می‌شد و ابروهاش میومد بالا و با صدای خیلی ضعیفی صحبت می‌کرد. حتی لباش هم می‌لرزید. یعنی ترس رو می‌تونم توی چهره‌اش ببینم. امروز آخر وقت بهش گفتم که بیاد کنارم و ازش پرسیدم که ازم می‌ترسه یا نه. که جواب داد «نه» و احتمالا دروغ می‌گفت :(

 

یک دانش‌آموز دارم که فضا رو خیلی دوست داره. باید برای اون هم برنامه‌ی جداگونه بذارم. 

بین این دانش‌آموزایی که دارم حدود ۱۰ نفری هستن که درسشون خوبه. بقیه ضعیفن. اما واقعا دوست داشتنی‌ان. چجوری بگم. یعنی حتی با وجود اینکه بعضی وقتا دعواشون می‌کنم، سرشون داد می‌زنم، جریمه‌شون می‌کنم و ... فقط می‌خوام بگم که خیلی خوبن :) بعضی وقتا هم اذیتشون می‌کنم. عمدا. خودم می‌دونم شوخی هست ولی قیافه‌ی خیلی جدی می‌گیرم و نمی‌دونین توی اینجور صحنه‌ها چقدر جلوی خودم رو می‌گیرم که نخندم. 

بعضی جاها هم انقدر اتفاقات بامزه رخ می‌ده که دیگه ناخودآگاه یک لبخندی به لبم میاد، اولین صدای خنده‌ام درمیاد، یا اینکه لبم رو گاز می‌گیرم، یا اینکه روم رو می‌کنم به تخته و نمی‌ذارم کسی خنده‌ام رو ببینه (همزمان چیزی هم می‌نویسم)... و خیلی‌ها بهم می‌گفتن که آخر روزی که تدریس داری، دچار سردرد می‌شی، واقعا سردرد رو نتونستم درک کنم. یا من خیلی بیخیالم یا هنوز به چالش جدیدی برخورد نکردم ... اما تا الان واقعا همه چی خوبه. همه چی با وجود کم و کاستی‌های زیادی که هست خوبه. 

 

و از همه مهم‌تر مدیر خیلی خوبی داریم. از اینکه این مدرسه رو انتخاب کردم راضیم. امیدوارم که رضایتم تغییر نکنه. 

 

فعلا داخل وبلاگ‌ می‌نویسم. شاید کانال هم بهش اضافه شد :)

 


 

اگه دوست داشتین توی این کار خیر هم کمک کنین :)

یکی از کانال‌های تلگرامه. (با فعال کردن فیلترشکن کلیک کنید)

دومین روز

دانش‌آموزا خیلی باهام صمیمی‌تر شده بودن و این خیلی مناسب نبود اما خب کنترل کلاس که عمده‌ترین ترسم بود از بین رفته. می‌تونم خیلی راحت کلاس رو کنترل بکنم و هر موقع که دوست داشته باشم حرف بزنم و به حرفم گوش بکنن. 

 

امروز هم یکی دیگه از دانش آموزا می‌خواست بهم دست بده که قبول نکردم و دستش رو برد عقب :) 

 

بچه‌های خوبین . اگه چشمشون نزنم بینشون دانش آموز بیش فعال نیست. شاید دیر آموز باشه ولی بیش فعال فعلا ندیدم و این خبر خوبیه. امیدوارم هیچ کدومشون اثری از بیش فعالی نشون ندن و اینکه خیلی دانش آموزای آرومی هستن. البته که الان اول ساله ولی کلا آروم به نظر می‌رسن.

 

بین دانش‌آموزای کلاس کلا دو نفر هستن که از لحاظ درسی خیلی قوی هستن. بقیه در حد متوسط و خیلی‌ها پایینن. هنوز هم باید فکر کنم که چجوری می‌تونم تدریس رو همراه با پایه‌ی قبلی داشته باشم. 

 

به زودی هم باید یک امتحان تشخیصی از پایه‌ی سوم بگیرم و ببینم که دانش‌آموزا چقدر قوی و یا ضعیف هستن. 

 

+دلم می‌خواد یک کانال بذارم برای کلاسم. ولی بعید بدونم ...

اولین روز اولین کلاس

قرار نبود اولین روز کلاسیم انقدر غمناک باشه. دارم انشاهاشون رو می‌خونم. خیلی اشتباهات املایی دارن و نشون میده که معلمای پایه‌ی خوبی نداشتن ... نمیدونم چیکار کنم :(

 

این برگه بدترینشون بود. بهشون گفتم آرزوتون رو در یک صفحه بنویسین و این متن رو نوشته ...

 

گفته به مکانیکی علاقه منده و بقیه‌اش هم خوندنش راحته به نظرم. تا جایی که متوجه شدم دانش آموز ضعف دیداری و شنیداری داره. 

 

یکی از دانش آموزام لکنت زبان داره و باید ببینم برای اون هم می‌شه کاری کرد یا نه. 

طبق معمول دوقلو هم داخل کلاس داریم :)

آخر کلاس هم یک نفر از دانش آموزا میخواست بهم دست بده من قبول نکردم و گفتم :«دست نه.»

به نظرم خیلی رو ندادم ولی باید قاطع تر برخورد بکنم. علیرغم میل باطنیم زمینه رو برای سفته زدن در روز دوشنبه فراهم کردم اول کاری یکم زهر چشم بگیرم بد از آب درنمیاد :)

 

+دیروز بین کلاس چند پایه و تک پایه گیر کرده بودم. هر کدوم یک سری مزایا داشتن. اول انتخابم چند پایه بود ولی خب در نهایت تصمیم بر همین تک پایه شد. همه پیشنهادشون چند پایه بود ولی بابام گفت تک پایه بهتره و من به حرف بابام کردم... امیدوارم که به خوبی تموم بشه. 

چند عدد روزانه‌نویسی کوتاه

صرفا چیزایی که این چند روز توجهم رو جلب کرده بود نوشتم. شاید ارزش مطالعه هم نداشته باشن. اما باز هم نوشتمشون.

 

۱- مدرسه و پایه‌ای که باید تدریس کنم مشخص شده. یک حسی بهم می‌گفت بیا و چند پایه بردار. حتی مدیر آموزگار هم بهش فکر می‌کردم اما خب تک پایه برداشتم و مدرسه هم نسبت به سایر مدارسی که به بقیه پیشنهاد می‌شد بهتر بود. هر چند مدرسه‌ای که هستم پر از دانش‌آموزان بدون پدر یا مادر هستن، پدرشون زندانه یا اینکه از لحاظ مالی در وضعیت مناسبی قرار ندارن. 

برای همین احساس می‌کنم باید یک بخشی از کار رو برای فرهنگ‌سازی بین بچه‌های اونجا اختصاص بدم. می‌دونم توی نظام آموزشی ما فرهنگ‌سازی یک مورد آرمانی به حساب میاد اما خب بهش فکر می‌کنم.

خیلی از معلما و دانشجویانی که امسال تدریس داشتن بهم می‌گفتن که فرهنگ‌سازی و به قولی «پرورش» دانش‌آموزان چیزی نیست که آموزش و پرورش کشورمون براش امتیازی قائل بشه برای همین صرفا ما معلمان باید درسمون رو بدیم و اون ها رو به امون خدا رها کنیم ... برای همین یک مقدار برای این مورد دجار شک و شبهه شدم. 

 

۲- رفته بودیم یک فروشگاهی. بعد که در باز شد و می‌خواستیم بیایم داخل. با خودم گفتم هوا سرده بیام و در رو ببندم. در هم از این درهای کشویی بود. هر چی در رو می‌کشیدم تکون نمی‌خورد. با خودم گفتم احتمالا یکم قلق داره. دیگه انواع و اقسام نیروهای مختلف رو امتحان کردم. دیدم که فایده نداره و برای اینکه خیلی ضایع نباشه اومدم داخل و در رو همونطوری رها کردم. بعد دیدم خودِ در بسته شد :)) در اتومات بود بعدش من با تمام وجود داشتم تلاش می‌کردم که در رو ببندم. فقط خوب شد کسی من رو ندید که آبرو ریزی بدی می شد. 

 

۳- پست معرفی فیلم برای این فصل رو نمی‌تونم کار کنم. چون باید زمان زیادی براش می‌ذاشتم. اما به صورت کلی این لیست رو دوست داشتین تماشا کنین. 

- سریال درگیر کننده، گنگ و حالت آخر الزمانی می‌خواستین، Silo رو تماشا کنین. بر اساس رمانی با اسم «پشم»عه و قراره فصل دومش هم به زودی ساخته بشه. کامنت‌های اسپویل سریال رو هم با احتیاط بخونین. چون بعضیاشون کل کتاب رو اسپویل کردن. (لینک بدون سانسور)

- اگه یک اثر سینمایی هنرمندانه و زیبا خواستین، می‌تونین انیمیشن I lost my body رو تماشا کنین. در رابطه با تقدیر پذیر یا تقدیر گریز بودنه. با بچه‌ها هم تماشا نکنین انیمیشن رو. (لینک بدون سانسور)

- اگر هم خیلی وقته که اشک نریختین و می‌خواید اشک بریزید، می‌تونین سینمایی Stepmom رو تماشا کنین. (لینک بدون سانسور)

- و در نهایت اگه در رابطه با گذشت زمان و نتایج تصمیم‌هامون در طی زمان فیلمی رو تماشا کنیم، Past lives می‌تونه گزینه‌ی ایده‌آلی باشه. (لینک بدون سانسور)

انیمه سینمایی سوزومه (suzume) - انیمه سریالی قفل آبی (blue lock) - جایی که قطار به پایان می‌رسد (where the tracks end)

هم جزو آثار بودن که یک بار ارزش تماشا رو دارن. 

پلن B شکست خورده ...

بعد از یک پستی که خیلی خیلی قبل داخل همین وبلاگ گذاشتم و پاکش کردم، متوجه شدم که باید در زندگیمون پلن‌های B مختلفی برای موقعیت‌های مختلف زندگی داشته باشم. برای کار جدید هم با خودم قرار گذاشتم پلن‌های B مختلف رو پیاده سازی کنم. 

با خودم گفتم، اگه پلن A اتفاق نیفتاد، B رو اجرا می‌کنیم. اگه B اتفاق نیفتاد، C رو اجرا می‌کنیم. اگه C رخ نداد D رو انجام می‌دیم. اگه D نشد می‌ریم سراغ E. اگه دیگه E نشد دو تا دستت رو ببر بالا بزن تو سرت چون تو تبدیل به یک انسان بدبختی.

و حدس بزنید چی شد؟ آره من یک انسان بدبختم :)💔

سفری در دل America's got talent

از سال قبل که اون پست رو در رابطه با nightbird نوشته بودم (جهت دیدن پست کلیک کنید) تا به الان کم و بیش پیگیر اتفاقات AGT یا America's got talent بودم و هستم. چیزی که داخل این سری برنامه‌ها می‌بینم و همچنین کم و بیش داخل برنامه‌ی عصر جدید می‌تونستم ببینم اینه که خیلی از افراد یک سری مشکلات خاصی داشتن و یا از شرایطشون ناراضی بودن و یا به این دلیل که جای کم‌برخورداری حضور دارن نمی‌تونن اونطور که باید و شاید استعدادشون رو به بقیه نشون بدن و این مدل برنامه‌ها می‌تونه یک سکوی پرتابی برای اون‌ها باشه.

از سال که این برنامه رو پیگیری می‌کردم مواردی وجود داشته که برام جالب بودن و دلم می‌خواست که یک جایی کلکسیونی از این‌ها رو داشته باشم و هر چند وقت یک بار برای گرفتن انگیزه ازشون می‌شینم و تماشا‌شون می‌کنم. 

یک نکته بگم اینکه برای دیدن ویدیو‌ها ممکنه از یوتیوب استفاده کنین که استفاده از فیلترشکن لازمه. تا جایی که تونستم سعی کردم که لینک‌های داخلی رو هم بیارم اما بعضی‌هاشون نظرات یک یوتیوبره و ممکنه وسط اجرا نظرات خودش رو هم اجرا کنه برای همین دیدن از طریق یوتیوب بیشتر پیشنهاد می‌شه.

من چون با لپ تاپ پست می‌ذارم، عکس‌ها رو بر اساس سایز لپ تاپ در نظر می‌گیرم. برای همین داخل گوشی عکس‌ها خیلی کشیده به نظر می‌رسه. اگه گوشی رو به حالت افقی و یا landscape بگیرید عکس‌ها با وضوح بهتری براتون به نمایش درمیاد.

 

۱- خانواده Sharpe:‌ یکی از غیرعادی‌ترین اجراهایی بود که تماشا کردم. اینکه کل اعضای یک خانواده در کنار همدیگه بیان و یک آهنگ رو اجرا کنن به نوبه‌ی خود خیلی جالبه. داستان شکل گیری این خانواده از جایی آغاز می‌شه که پدر و مادر هر دو خواننده بودن و در یک کنسرت (و یا جایی که اجرا می‌کردن) با همدیگه آشنا می‌شن و همونجا اولین بوسه رو بر جای می‌گذارن و ازدواج می‌کنن و بچه دار می‌شن و دونه به دونه‌ی بچه‌هاشون رو خواننده می‌کنن و حالا و در کنار همدیگه آهنگ اجرا می‌کنن. ۴ تا فرزند که یک دختر و یک پسر و یک دوقلوی پسر. 

آهنگی که در برنامه اجرا کردن How far I'll go انیمیشن موآنا(Moana) با یک مقدار تغییر در متن آهنگ بود. که انصافا اجرای بینظری بود. 

لینک اول اجرا | لینک دوم اجرا (فیلترشکن لازمه)

اجرای دومشون هم همین چند روز پیش بود اما خیلی از اجراشون خوشم نیومد. لینک اجرای دوم (فیلترشکن لازمه)

این خانواده برای خودش یک کانال یوتیوب هم داره اگه خیلی دوست دارین که بقیه‌ی آثارشون رو هم ببینید می‌تونید عبارت The Sharpe family singers رو تایپ کنید.

 

۱- برادران Brown:‌ جذاب‌ترین و خلاقانه‌ترین اجرا رو داخل اجرای این دو تا برادر دیدم. دو برادری که در نیروی هوایی آمریکا مشغول به کار بودن و مبتلا به اتیسم هم هستن و طبق گفته‌ی خودشون تعامل با اجتماع براشون خیلی ترسناک به حساب میاد. اما قسمت اصلی ماجرا به خود اجرای این دو نفر می‌رسه جایی که آهنگی رو انتخاب می‌کنن و برادر بزرگتر اون آهنگ رو با صدای شخصیت‌های مختلف می‌خونه. شخصیت‌هایی کارتونی مثل اردک و یا باب اسفنجی و نقطه‌ی عطف ماجرا تفلید صدای یکی از داوران مسابقه بود :) 

گیلاس روی کیک هم آهنگ آخر یعنی You will be found بود که با صدای یکی از خواننده‌ها خوندن. 

برای مرحله‌ی بعدی هم آهنگی داشتن اون هم فوق‌العاده بود. آهنگ معروف million dreams رو همراه با ضبط‌های خودشون با صدای شخصیت‌های مختلف به صورت یک وکال درآورده بودن و یک اجرای فوق‌العاده رو به نمایش گذاشتن اوج کار جایی هست که هماهنگی همه‌ی ضبط‌ها به صورت کاملا دقیق و درست انجام شده بود. 

من که خیلی دوستشون داشتم. داخل یوتیوب هم دنبال کانالشون می‌گشتم که متوجه شدم هر کدوم از این برادرا یک کانال داره و اونجا کارهای خودشون رو عرضه می‌کنن. 

اجرای اولشون رو از این دو راه می‌تونید تماشا کنید. لینک اول | لینک دوم (فیلرشکن لازمه)

اجرای دومشون هم از این طریق : بدون فیلترشکن پیدا نکردم | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

این هم آهنگ you will be found که البته پیدا کردن لینک بدون فیلترشکنش سخته. لینک اول | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

کانال یوتیوب هم که جفتشون دارن که کافیه عبارات Black Gryph0n و Baasik Music رو در یوتیوب سرچ کنید.

 

۳- Viggo Venn: ایشون رو داخل BGT دیدم. که می‌شه بریتانیا. تنها کمدینی بود که تماشا کردمش. خیلی اطلاعات زیادی ازش ندارم چون بیشتر چیزایی که نشون می‌داد با کارهاش بود که اصلی‌ترین کار لباس فرم پارکبان‌هاست که با استفاده از اون و پریدن و اجرای یک آهنگ تماشاگران رو به شوق و وجد میاورد. اولش همه از این کار تعجب می‌کردن ولی بعدش باهاش همراه شدن. البته توی اجرای اول یکی از داورها نسبت به این موضوع خیلی حساسیت نشون داد و مخالفت خودش رو هم بیان کرد اما در نهایت این کمدین تونست برنده‌ی نهایی این سری از مجموعه‌ بشه. من هر قسمت از اجراهاش رو می‌دیدم، غرق اجرا می‌شدم و حواسم نبود که یک لبخند هم روی لب‌هام دارم از یک طرف دیگه شخصیت نسبتا خوبی هم داشت و به سادگی با قضایا کنار میومد. متأسفانه لینک داخلی خوبی نتونستم ازش پیدا بکنم. برای همین لینک‌های مورد نظر از یوتیوب هستن. می‌‌تونین از این طریق وارد بشید. (کلیک کنید)

برای کانال یوتیوب ویگو می‌تونین عبارت viggovenn رو سرچ کنین.

 

۴- داستان دو مادر: خالصانه‌ترین و دراماتیک‌ترین اجرایی بود که تماشا کردم. در سال ۲۰۰۷ یک نوزاد قلبش به نوزاد دیگه اهدا می‌شه. مادر این دو تا نوزاد هنگام این اهدای عضو آهنگ For good رو برای نوزادان خودشون می‌خوندن و حالا در سال ۲۰۲۳ این دو مادر با همدیگه به برنامه میان با این هدف که اهدای عضو رو به عنوان امری ضروری تشویق کنن و همراه با این اتفاق آهنگ For good رو می‌خونن که به نظرم موضوع این آهنگ در رابطه با خداحافظیه و آهنگ رو هم از ته دل خوندن. یعنی می‌تونستم این رو حس کنم که واقعا این حس رو دارن که آهنگ رو می‌خونن و انصافا هم خیلی خوب و با احساس خوندن :(

لینک اول | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

 

این هم عکس دو مادر و نوزادی که فکر کنم الان ۱۶ سالشه :)

 

۵- شخصیت Noodle:‌ یک کارکتر سگ انیمیشن که با استفاده از تکنولوژی حالت واقعیت مجازی می‌گیره و به صحنه میاد و لحظات کمدی لطیفی رو به وجود میاره و بعدش هم همراه با باند خودش (که انصافا طراحی‌های بامزه‌ای هم دارن) یک موسیقی رو می‌خونن :)‌ 

اولش یک مقدار گیج شدم که چه اتفاقی میفته ولی بعدش علامت سوالی برام نموند. از یک طرف دیگه خود حرکات سگ و جوابی که به سوالات میده واقعا بامزه است. فکر کنم تا مرحله‌ی پایانی هم رفت ولی دیگه اطلاعی ندارم که تونست برنده بشه یا نه. 

لینک اول | لینک دوم (فیلترشکن لازمه)

 

این‌ها مواردی بود که به نظرم جالب بودن. البته‌ مورد زیاد بود که قطعا ارزش نوشتن داشتن. مثلا پدری که توسط دختراش سورپرایز می‌شه و اولین اجرای عمرش رو به نمایش می‌ذاره (کلیک کنید)، دختری که جای پیتزا فروشی نامزد سابقش کار می‌کرده و از فروختن پیتزا خسته شده و می‌خواد راه جدیدی برای خودش پیدا کنه( لینک اول و لینک دوم با فیلترشکن)، دختری که اتیسم داره و نابیناست و با خوانندگی زنگ طلایی رو دریافت می‌کنه (لینک با فیلترشکن)، پسری که برای برگشتن پیش شریک سابقش آهنگی رو براش می‌خونه و شریکش هم به صورت اینترنتی و زنده برنامه رو می‌بینه (لینک با فیلترشکن) و ...

خلاصه که مورد زیاده و دیدن زندگی آدما چقدر باحاله :) اینکه هر کسی یک داستانی برای خودش داره و با همون داستان زندگی خودش رو می‌سازه و سعی داره به جاهای بهتری برسه. 

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی