۱- پنجشنبه برای یک کاری باید در اداره حضور میداشتم. از اداره که اومدم بیرون و عرض یک خیابون رو طی کردم. یک خانوم چادری نسبتا مسنی اومد و بهم گفت که بهش کمک کنم که بتونم به اون طرف خیابون برسونمش. من هم با یک مقدار مکث قبول کردم. وقتی قبول کردم سریع اومد با دستش دستم رو گرفت. خیلی هم محکم گرفت. من هم نمیدونستم چیکار کنم. یک مقدار دستم رو تکون دادم که بتونم دستم رو از دستش جدا بکنم یا یک مقدار بالاتر بگیره که حداقل تماس پوستی نداشته باشیم اما خب دستش تکون نمیخورد 😐😂. شخصا با این قضیه مشکلی نداشتم تمام ترسم از این بود که نزدیک اداره بودم و الان هم زمان گزینش هست که افراد رو بر اساس اعتقادات و این موارد دسته بندی میکنن و همکاران محترمی(!!!!) هم همیشه حاضر در صحنه هستن که بخوان از من عکس بگیرن و به نوعی زیر آب من رو بزنن :))) خلاصه که خندهام گرفته بود. احتمالا خود این خانومه هم متوجه قضیه شده بود اما هی دعا میکرد و میگفت:« ایشالا جشن عروسیت هم همینطوری بخندی...» و اینا رو که میشنیدم بیشتر خندهام میگرفت. خلاصه که ایشون رو از خیابون عبور دادم و دوباره مسیر رفتنم رو ادامه دادم ادامه شماره پایینی👇
۲- چند دقیقه بعد به یک خانوم چادری دیگه برخوردم که میان سال به نظر میرسید و نون میخواست. نون معمولی هم نه. از این نونهای خرمایی بسته بندی شده. خلاصه که رفتیم نونوایی همون اطراف و از همین مدل نونها رو ایشون دید. دو مدل داشت. یکی بسته کوچیک و یکی هم بسته بزرگ. هم اومدم که قیمت بستهها رو بپرسم، خانومه سریع گفت که بزرگ رو براش بیاره :/ قیمتش چند بود؟ ۷۰ تومن :/ حقیقتش برام این مبلغ یک مقدار زیاد بود ... خلاصه که خانومه بسته رو دستش گرفت و یک نگاهی بهش کرد و من هم رفتم حساب بکنم. حساب کردم و در نهایت میخواستم ببینم که خانومه راضی هست یا نه که دیدم نیست :/ از نونوایی اومدم بیرون که ببینم این خانوم کجاست؟ که هیچ اثری ازش نبود ... یک مقدار بهم برخورد؛ نه تشکری، نه خداحافظیای ... ولی خیلی سریع به خودم یادآوری کردم که نباید از کسی توقع داشته باشم و بابت کمک کردن منتی روی سر کسی بذارم ... ولی خب در کل خیلی عجیب بود. بعد از این هم تصمیم گرفتم که اگه قرار شد به کسی کمک بکنم بدون تعارف موارد رو توضیح بدم که شرایط و وسع مالی من به این حدی هست که به طور مثال برای بسته کوچیک نون خرمایی میتونم کمک کنم و نه بیشتر ... درسته که طرف نیازمنده و قطعا این کار ثواب بیشتری هم خواهد داشت اما خب بحث مدیریت پول توی اینجور مواقع هم هست که یک مقدار من رو این چند ماه اذیت میکنه.
۳- چند روز قبل در جایی، یک قرعهکشی انجام شد که به یک سری افراد برندهی قرعه کشی و در لیست مشخصی وامی تعلق بگیره. من هم با وجود اینکه اسمم داخل لیست نبود اما داخل قرعه کشی شرکت کردم. میخواستم ببینم که بالاخره میتونم طلسم برنده نشدن در قرعهکشی رو بشکنم یا خیر. که البته حس خوبی هم داشتم نسبت به قرعهکشی. یعنی میدونستم که قراره اسمم برای این قرعه کشی دربیاد. حالا استدلالم چی بود؟ اینکه اسمم داخل اون لیست نبود 😂 و در نهایت هم اسمم دراومد اما خب فعلا وامی به من تعلق نگرفته 😂 برای دوستام هم توضیح دادم و اونها هم دقیقا همین رو گفتن که دلیل برنده شدنم در قرعه کشی به خاطر اینه که اسمم داخل لیست نبوده :)))
۴- جدیدا خیلی به این مورد برخوردم که بقیه از صدام تعریف میکنن. چه صدایی که ویس میفرستم و چه صدایی که به صورت حضوری صحبت میکنم و البته که خودم از صدایی که میشنوم خوشم میاد و احساس میکنم که صدایی که بقیه هم میشنون باید خوشایند باشه. قبلا هم این ایده رو داشتم که بخوام از صدام استفاده بکنم. اما فعلا وقت و حوصلهی کافی برای نقشه کشیدن براش ندارم. اینکه پادکستی تولید کنم یا مجری گری بکنم... که این موارد خودشون هم نیازمند تواناییهای خاصی داره که من ازشون بی اطلاع هستم و ای کاش بتونم برای این مورد هم راهی رو پیدا کنم ...