چند عدد روزانه‌نویسی (۳)

۱- پنجشنبه برای یک کاری باید در اداره حضور می‌داشتم. از اداره که اومدم بیرون و عرض یک خیابون رو طی کردم. یک خانوم چادری نسبتا مسنی اومد و بهم گفت که بهش کمک کنم که بتونم به اون طرف خیابون برسونمش. من هم با یک مقدار مکث قبول کردم. وقتی قبول کردم سریع اومد با دستش دستم رو گرفت. خیلی هم محکم گرفت. من هم نمی‌دونستم چیکار کنم. یک مقدار دستم رو تکون دادم که بتونم دستم رو از دستش جدا بکنم یا یک مقدار بالاتر بگیره که حداقل تماس پوستی نداشته باشیم اما خب دستش تکون نمی‌خورد 😐😂. شخصا با این قضیه مشکلی نداشتم تمام ترسم از این بود که نزدیک اداره بودم و الان هم زمان گزینش هست که افراد رو بر اساس اعتقادات و این موارد دسته بندی می‌کنن و همکاران محترمی(!!!!) هم همیشه حاضر در صحنه هستن که بخوان از من عکس بگیرن و به نوعی زیر آب من رو بزنن :))) خلاصه که خنده‌ام گرفته بود. احتمالا خود این خانومه هم متوجه قضیه شده بود اما هی دعا می‌کرد و می‌گفت:« ایشالا جشن عروسیت هم همینطوری بخندی...» و اینا رو که می‌شنیدم بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. خلاصه که ایشون رو از خیابون عبور دادم و دوباره مسیر رفتنم رو ادامه دادم ادامه شماره پایینی👇

 

۲- چند دقیقه بعد به یک خانوم چادری دیگه برخوردم که میان سال به نظر می‌رسید و نون می‌خواست. نون معمولی هم نه. از این نون‌های خرمایی بسته بندی شده. خلاصه که رفتیم نونوایی همون اطراف و از همین مدل نون‌ها رو ایشون دید. دو مدل داشت. یکی بسته کوچیک و یکی هم  بسته بزرگ. هم اومدم که قیمت بسته‌ها رو بپرسم، خانومه سریع گفت که بزرگ رو براش بیاره :/ قیمتش چند بود؟ ۷۰ تومن :/ حقیقتش برام این مبلغ یک مقدار زیاد بود ... خلاصه که خانومه بسته رو دستش گرفت و یک نگاهی بهش کرد و من هم رفتم حساب بکنم. حساب کردم و در نهایت می‌خواستم ببینم که خانومه راضی هست یا نه که دیدم نیست :/ از نونوایی اومدم بیرون که ببینم این خانوم کجاست؟ که هیچ اثری ازش نبود ... یک مقدار بهم برخورد؛ نه تشکری، نه خداحافظی‌ای ... ولی خیلی سریع به خودم یادآوری کردم که نباید از کسی توقع داشته باشم و بابت کمک کردن منتی روی سر کسی بذارم ... ولی خب در کل خیلی عجیب بود. بعد از این هم تصمیم گرفتم که اگه قرار شد به کسی کمک بکنم بدون تعارف موارد رو توضیح بدم که شرایط و وسع مالی من به این حدی هست که به طور مثال برای بسته کوچیک نون خرمایی می‌تونم کمک کنم و نه بیشتر ... درسته که طرف نیازمنده و قطعا این کار ثواب بیشتری هم خواهد داشت اما خب بحث مدیریت پول توی اینجور مواقع هم هست که یک مقدار من رو این چند ماه اذیت می‌کنه. 

 

۳- چند روز قبل در جایی، یک قرعه‌کشی‌ انجام شد که به یک سری افراد برنده‌ی قرعه کشی و در لیست مشخصی وامی تعلق بگیره. من هم با وجود اینکه اسمم داخل لیست نبود اما داخل قرعه کشی شرکت کردم. می‌خواستم ببینم که بالاخره می‌تونم طلسم برنده نشدن در قرعه‌کشی رو بشکنم یا خیر. که البته حس خوبی هم داشتم نسبت به قرعه‌کشی. یعنی می‌دونستم که قراره اسمم برای این قرعه کشی دربیاد. حالا استدلالم چی بود؟ اینکه اسمم داخل اون لیست نبود 😂 و در نهایت هم اسمم دراومد اما خب فعلا وامی به من تعلق نگرفته 😂 برای دوستام هم توضیح دادم و اونها هم دقیقا همین رو گفتن که دلیل برنده شدنم در قرعه کشی به خاطر اینه که اسمم داخل لیست نبوده :)))

 

۴- جدیدا خیلی به این مورد برخوردم که بقیه از صدام تعریف می‌کنن. چه صدایی که ویس می‌فرستم و چه صدایی که به صورت حضوری صحبت می‌کنم و البته که خودم از صدایی که می‌شنوم خوشم میاد و احساس می‌کنم که صدایی که بقیه هم می‌شنون باید خوشایند باشه. قبلا هم این ایده رو داشتم که بخوام از صدام استفاده بکنم. اما فعلا وقت و حوصله‌ی کافی برای نقشه کشیدن براش ندارم. اینکه پادکستی تولید کنم یا مجری گری بکنم... که این موارد خودشون هم نیازمند توانایی‌های خاصی داره که من ازشون بی‌ اطلاع هستم و ای کاش بتونم برای این مورد هم راهی رو پیدا کنم ... 

 

دوراهی جدید

توی پست موقتی که قبلا گذاشته بودم و هنوز هم هست (لینک)، با دو تا اتفاق می‌تونستم مواجه بشم .

a= که موفقیت آمیز باشه.

b= که موفقیت آمیز نیست.

 

طبیعتا چندین و چند ماه آرزو داشتم که a برام رخ بده اما به مرور زمان متوجه شدم که احتمال وقوع b خیلی بیشتره. اما این آخر، نمی‌دونم چی شد. یک دفعگی همه چی برعکس شد و درصد وقوع a خیلی بیشتر شده و الان توی این وضعیت هستم که چیزی که چندین و چند ماه آرزوش رو داشتم و براش تلاش کردم و در معرض رسیدن بهش هستم، الان هیچ ارزشی برام نداره. یعنی اینکه شاید اصلا من نتونم از پس اون کار بربیام. شاید نتونم زندگیم رو سر همین قضیه مدیریت کنم و بیشتر بهم لطمه بزنه تا اینکه کمک کننده باشه. 

همه بهم می‌گن که از این اتفاق استقبال کن اما الان خودم شدیدا سر این دوراهی گیر کردم... اینکه سر چیزی که چند ماه آرزوش رو داشتم پایبند بمونم یا نه. که این پایبند موندن ممکنه باعث بشه که به سلامت جسمانیم هم آسیب برسونه. کما اینکه این کار جدید خیلی استرس زا و نسبتا سنگین هست ...

روز معلم (۲)

امروز صبح رفتم یک سر به مدرسه‌هام بزنم. می‌دونم امروز پنجشنبه هست ولی قطعا کلاس‌های فوق برنامه دایر بوده. به هر حال یک سر به مدرسه‌‌هام زدم. 

مدرسه‌ی ابتدایی اولم: می‌دونستم که کلا مدرسه برداشته شده با این حال باز هم رفتم بیرونش رو نگاه بکنم. کورسوی امیدی داشتم که دوباره اون مکان مدرسه شده باشه. در و دیوار رنگی مدرسه رو دیدم اما هیچ سردربی نداشت و احتمالا اونجا دیگه مدرسه‌ای نیست ...

مدرسه ابتدایی دومم: همون مدرسه‌ای بود که می‌خواستم کارورزی برم و نیازی به رفتنش نداشتم :)

مدرسه راهنمایی اولم: فعلا نرفتم. چون احساس می‌کردم که کلا کادرش عوض شده و هیچکسی من رو اونجا نمی‌شناسه... اما شاید شنبه رفتم و یک نگاهی بهش انداختم ...

مدرسه راهنمایی دومم: نرفتم و نمی‌خوام برم چون تداعی‌گر تمام خاطرات منفیم می‌شه و من رو یاد تمام تنهایی‌هام در اون مدرسه می‌ندازه ...

مدرسه دبیرستانم: وارد مدرسه شدم اما خب اونجا هم اکثر کادرش عوض شده بودن و مدیرش از قدیم بود که من هم با مدیرش رابطه‌ام خوب نبود ... آخرین گفتگویی که باهام داشت این بود که معلم ابتدایی خوب نیست و سعی کنم برم مقاطع بالاتر...

 

مدیر و معاون ابتداییم رو هم رفتم ملاقات کردم. همه چی خوب بود. حتی مدیر مدرسه ابتدایی دومم رو هم دیدم. موقع بچگی‌هام از همه‌شون می‌ترسیدم. اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر قلباشون صاف بوده. با خودم می‌گفتم هر آدمی که دانش آموزا ازش ترس داشتن، بعدا بیشتر با همون آدم گرم می‌گیرن و هم صحبت می‌شن ...

روز معلم؟

دیروز یعنی ۱۲ اردیبهشت روز معلم بوده و الان هم در هفته‌ی معلم قرار داریم و می‌خواستم یکم از سختی‌هایی که به چشم دیدم و لمس کردم بگم. اما سکوت می‌کنم. چون نمی‌دونم چی بگم. فقط خطاب به اون دانشجومعلمایی که الان با هزار و یک بدبختی می‌رن مدرسه به عنوان اضافه کار و کلاهی که سرشون رفت و ...

به نظرم روز معلم رو نباید تبریک گفت. چون باعث میشه کلی اعصاب خوردی به ذهنم بیاد. اینکه امسال چه ظلمی بهمون کردن. چه «بیگاری» ای ازمون کشیدن و خیلی‌ها یعنی خیلی از دانشجوهایی که الان دارن به عنوان اضافه کار تدریس می‌کنن، دارن تاوان ترس و حماقت بیجاشون رو می‌دن و من هم نزدیک بود دچار همچین اشتباهی بشم ... 

معلمی خیلی شیرینه. خیلی شغل ایده آلیه. اما واقعا توی این شرایط نمی‌شه. توی این وضعیت، توی این جایگاهی که الان معلما داخلش قرار دارن. باور کنید سخته. باور کنید اون طرف چهره‌ی ساکت و مظلوم معلمی که می‌بینید پر از درد و رنجی هست که کشیده و طی کرده و الان باز هم به جایگاهی نرسیده. نمی‌خواستم سیاه نمایی کنم. اما این سیاه نمایی نیست. واقعیته. واقعیت یک معلم ... 

شاید بعدا بیشتر توضیح بدم که چه اتفاقایی افتاد ...  اما الان ترجیح می‌دم ساکت باشم ...

موقت

من چند ماه قبل می‌دونستم که برای مسیرم دو تا اتفاق می‌تونه رخ بده. مسیری که برای شروع به حرکت کردن در اون نیاز به از دست دادن چیزای دیگه داشتم.

a: که موفقیت آمیز هست.

b: که موفقیت آمیز نیست.

و الان احساس می‌کنم که موقعیت b در حال رخ دادنه. با وجود اینکه قبلا با خودم این رو قبول کردم که موقعیت b احتمال وقوعش هست و بابت این موضوع خیلی ناراحتم و نمی‌دونم چجوری درستش کنم ... :(

 

نیاز داشتم یک جا بنویسمش ...

توصیه بدون راه‌حل

- یکی از انتقادایی که به دانشگاه فرهنگیان همیشه وجود داره (و نمی‌دونم به سایر دانشگاه‌ها هم می‌تونم تعمیم بدم یا نه) اینه که در هر زمانی به ما یک سری توصیه‌هایی می‌شه که جنبه‌ی تئوری داره و می‌گن که باید این نکات رو در کلاس مراقب باشیم و باید ها و نباید هایی بهمون می‌گن که انگار جزئی از قانون مدرسه هست. اما هیچ وقت نمیان و مسئله‌ای شرح و بسط بدن و بگن که در شرایط مختلف باید چیکار کرد. 

به عنوان مثال ساده می‌تونم بگم که جهت برقراری نظم و سکوت در کلاس از برخورد فیزیکی با دانش‌آموزان به شدت پرهیز کنیم. اما هیچ وقت نمی‌گن که چگونه محیط کلاس رو کنترل کنیم تا بتونیم درسمون رو ادامه بدیم. 

 

- نظرات مربوط به هر فیلم رو می‌خونم خیلیا رو می‌بینم که صرفا در حد چند کلمه فقط نوشتن «عالی» ، «مضخرف» ، «ارزش دیدن داره» و ... در حالیکه باید داخل این کامنت‌ها توضیح داده بشه که چرا عالی هست؟ چرا مضخرفه؟ آیا ژانرش با توضیحاتی که داده شده متناسب بوده؟‌ از داستانش خوشتون نیومده؟ و ...

 

- داخل یک کانال تلگرامی صحبت از فیلم و سینمایی شد و من هم کامنت دادم که فیلم سینمایی ایران ارزش تماشا کردن نداره. چه برسه به اینکه بخوام مجموعه‌های خانگی (؟) مثل شهرزاد و غورباقه و ... رو هم تماشا کنم. بعد از اون یک فردی اومد و گفت که :«دیدگاه صفر و صدی نسبت به چیزی کاملا اشتباهه و توی هر چیزی خوب و بد هست. سینمای ایران هم از این قضیه مستثناء نیست.» من هم در پاسخ به ایشون گفتم که :«حرفتون درسته ولی می‌شه چند تا فیلم سینمایی مفید از ایران رو که امسال تولید شده بفرمایید تا من هم بتونم تماشا کنم؟» و طرف فکر کنم سین کرد و جواب نداد یا شاید هم یادش رفته جواب بده یا هر چیز دیگه‌ای ... 

 

- چند روز قبل هم یک پستی دیدم از یکی از بلاگرا که نکته‌ی قابل تأملی رو گفت. داخل پستشون این رو گفته بودن که محتوای پست‌های وبلاگ باید جوری باشه که حالت مفید به خودش بگیره و نه اینکه یک عکس بندازیم و مجموع کلمات پست به ۲۰ تا هم نرسه و در نهایت هم دو تا وبلاگ رو معرفی کردن. 

کاری به اینکه حرفشون درست هست یا نه ندارم. من هر چی متن‌های پایین‌تر رو خوندم به چیزی که می‌خواستم نرسیدم. اون هم اینکه ایشون به صورت دقیق نیومدن و بگن که چجوری می‌شه یک پست با محتوای مناسب‌تر تولید کرد؟ و نظرشون رو در چند تا مورد بیان کنن ... به نظرم اگه در ادامه‌ی پست به چند تا مورد اشاره می‌کردن که باعث قشنگ‌تر شدن محتوای پست‌ها می‌شد، می‌تونست خیلی پست از حالت صرفا انتقادی به یک حالت انتقاد سازنده برسه.

 

به نظرم هر جا می‌خوایم نظری بدیم بیایم و با ارائه‌ی مثال‌های مختلف اون نظر رو از یک حالت گفتاری به یک حالت درگیر کننده برای مخاطب تبدیل کنیم. به طوریکه طرف مقابل چیزی از اون نظر یاد بگیره :)

اهداف کمتر، زندگی راحت‌تر :)

حدود دو هفته قبل از اینکه سال تحویل بشه و بخوام یک سری هدف داشته باشم و یک نگاهی به وضعیتم بندازم، اومدم و یک لیست درست کردم از کارایی که دوست دارم انجامشون بدم. حدود ۱۰ الی ۱۱ تا هدف نوشتم. یک نگاهی بهشون انداختم. دیدم که خیلی زیادن و نمی‌شه همزمان همه‌ی اینها رو با همدیگه هندل کرد. برای همین اومدم و اهداف رو دسته بندی کردم.

۱- اهدافی که مربوط به خارج از خونه هست و 

۲- اهدافی که داخل خونه هست.

اونایی که داخل خونه هست رو به دو قسمت تقسیم کردم. 

۱- اهدافی که باید با سیستم سر و کار داشته باشم.

۲- اهدافی که نیاز به سیستم ندارم.

و تمام ۱۱ تا هدف رو داخل این موارد قرار دادم...

نه! واقعا نمی‌شد همه رو در یک سال انجام داد. اصلا شاید نشه همه رو تا آخر عمر انجام داد. پس رسیدم به سخت‌ترین قسمت ماجرا. یک خودکار قرمز برداشتم و روی همه‌ی اهدافی که به نظرم هیچ وقت در آینده حسرت انجام ندادنشون رو نمی‌خورم خط کشیدم. خیلی دردناک بود. ۸ الی ۹ تا هدف موند. باز هم زیاد بود و دوباره روند حذف کردن اهداف رو انجام دادم و چند بار این کار رو انجام دادم که رسیدم به ۵ تا هدف. دیگه واقعا نمی‌تونستم روی چیزی خط بکشم. این اهداف چیزایی بودن که باید امسال کسبشون می‌کردم و اگه کسب نکنم از زندگی عقب میفتم. 

هر کدوم از اهداف رو بالای یک صفحه نوشتم و منابع یادگیری برای رسیدن به اون هدف رو لیست کردم. از کانال‌های تلگرام و یوتیوب گرفته تا افرادی که از دور و نزدیک می‌شناسم و باهاشون در ارتباطم. و در نهایت تمامی منابع یادگیری هر هدف رو اولویت بندی کردم و تا وقتی که منبعی تموم نشد، حق ندارم وارد منبع بعدی بشم.

سیستم رو روشن کردم و قصد پاکسازی سیستم رو داشتم داخل فولدرها پر بود از ویدیوهایی که جزو اهداف حذف شده‌ام بودن و قرار بود یک روزی برم سراغشون. همه رو حذف کردم. فکر کنم سیستم هم یک بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. به ذهنم رسید که بوکمارک‌های مرورگرم رو هم چک کنم و یک لیست گنده جلوی چشمم پدیدار شد. اصلا انتظارش رو نداشتم و همه‌ی بوکمارک‌ها جزو سایت‌هایی بودن که قرار بود یک روزی نگاهشون بکنم و اهداف حذف شده‌ام رو پیش ببرم. همه‌ی بوکمارک‌های غیرضروری رو حذف کردم. تلگرام رو باز کردم و کانال‌هایی که به دردم نمی‌خوردن رو حذف کردم و در نهایت رسیدم به کانال‌های یوتیوب و مواردی که دیگه جزئی از اهدافم نبودن رو از حالت اشتراک درآوردم. 

فکر کنم سرم خیلی خلوت شد. حالا انگار که می‌تونم راحت‌تر تصمیم بگیرم. طوریکه احساس سبک‌تری بهم دست بده و تمرکز بیشتری برای انجام کارهام داشته باشم. هر چند که کُند پیش می‌رم ولی به نظرم لذت بخشه و البته که هنوز هم برنامه‌ام ناقصه. اما در حین انجام کار دارم یاد می‌گیرم که بهتر زمانم رو مدیریت کنم که بتونم همه‌ی اهدافم رو پوشش بدم ...

به افراد موفقی که در نزدیکان و آشنایان هستن نگاه می‌کنم، متوجه شدم که راز موفقیت همه‌شون اینه که تمام تمرکزشون رو روی یک الی دو موضوع گذاشتن و همونا رو تا آخر پیگیری کردن و همچنان پیگیری می‌کنن. 

موسسه گاج یک شعاری قبلا داشت و الان نمی‌دونم داره یا نه. ولی شعارش این بود. 

به جای اینکه چند کتاب رو یک بار بخوانید، کتاب‌های گاج رو چندین بار بخوانید. 

شعارش تا حدی تبلیغات خود گاجه اما نکته‌ی جالبی داره. نکته‌ای که هست خیلی واضحه. دور و بر دنیای پر زرق و برق ما اهداف خیلی خیلی قشنگی هستن که مدام بهمون چشمک می‌زنن. اما باید حواسمون باشه که عمر، حوصله و توانایی ما تا حدی نیست که بخواد همه‌ی اونا رو پوشش بده. چسبیدن به چند تا هدف محدود اما با پیگیری فراوان می‌تونه ما رو به دورنمایی که از خودمون داریم برسونه. 

 

پست مرتبط ۱

پست مرتبط ۲

پست مرتبط ۳

خودت باش!

توی کل زندگیم، با افراد مختلفی دیدار داشتم. خیلی‌هاشون بعد از چند دقیقه مصاحبه باهام این جمله رو بهم می‌گفتن:«چقدر پسر ساکت و مظلومی هستی.» و یا «چقدر احساساتی هستی و روحیه‌ی لطیفی داری.» و من با این جملات بزرگ شدم. لازم به ذکر هم هست که برای جنسیت مذکر این ویژگی‌های اخلاقی بسیار بسیار ناپسند به حساب میاد. اوضاع برام طوری پیش می‌رفت که انگار «ساکت بودن» و یا «احساساتی بودن» برای یک پسر خیلی خیلی خطرناکه و می‌تونه من رو در جامعه‌ای که قرار داریم غرق کنه و به هر دری زدم که این ساکت بودن و احساساتی بودن رو برطرف کنم اما هیچ راه‌حلی نتونستم بیان بکنم...

توی دومین مصاحبه‌ی کاری عمرم هم به طرف مصاحبه کننده این مورد رو گفتم. گفتم که «آدم احساساتی‌ای هستم و روحیه‌ی لطیفی دارم» و این ویژگی‌ها رو به عنوان نقطه‌ی ضعفم در نظر گرفتم. توضیح دادم که اگه در محیط کار کسی به من حرفی ناراحت کننده بزنه ممکنه که تا چند روز بابت اون حرف ناراحت باشم و تحت تأثیر قرار بگیرم. توی زندگی شخصیم اتفاق ناراحت کننده بیفته می‌تونه روی روند کارم موثر باشه ... و طرف مصاحبه کننده پرسید:«چرا باید این رو به عنوان یک نقطه ضعف در نظر بگیری؟» و من چند لحظه مکث کردم. چرا من همچین سوالی رو از خودم نپرسیدم؟ چرا بدون اینکه در رابطه باهاش فکر بکنم این رو در نظر نگرفتم که شاید همه‌ی این چیزایی که در رابطه با من می‌گفتن بیش از حد سخت‌گیرانه است و خب این ویژگی‌هایی بوده که از اول باهام همراه بوده؟ چرا یک نفر تا به الان بهم نگفته بود که «خودت باش.» یا «ممنون که خودت هستی.»؟ چرا جامعه به یک فردی که از منظر احساسی با اتفاقات برخورد می‌کنه نیاز نداره؟

و توی مصاحبه و وقتی که می‌خواستم به سوالش جواب بدم (چرا باید احساساتی بودن رو به عنوان یک نقطه ضعف در نظر بگیری؟) مکث کردم و جوابی ندادم. شاید چون جامعه همچین چیزی رو قبول نمی‌کنه. بعد از اینکه سوالات مصاحبه‌گر تموم شد من هم یک سوال پرسیدم و ازش خواستم تا در رابطه با نقاط ضعفم توضیح بده؟ و اینطوری جواب داد. «خیلی شجاع و جسور هستی که از یک مصاحبه گر همچین سوالی رو می‌پرسی.» شجاعت و عدم جسارت کافی دومین نقطه‌ی ضعفی بود که برای خودم در نظر گرفته بودم اما در لحظه مصاحبه چیزی از عدم شجاعت بیان نکردم. در حالیکه طرف مقابل اینطوری در قبال سوالم پاسخ داد. شخص مصاحبه‌گر در ادامه توضیحاتش گفت که این ویژگی احساسی بودن و لطیف بودن چیزیه که جامعه مردان می‌خوان اما نباید به عنوان نقطه‌ی ضعف در نظر بگیریش. سایر توضیحاتش رو الان یادم نمیاد و ای کاش یادداشت می‌کردم ... اما کل توضیحش همین بود که داداش من! خودت همینی هستی که بپذیر. انقدر هم خودت رو بابت شخصیتی که داری سرزنش نکن‌ :)

با این حال باز هم نمی‌دونم که این درسته یا نه. اینکه احساسی بودن نقطه‌ی ضعف در نظر گرفته می‌شه یا نه؟ 

روز امید و شادباش نویسی

دیروز یعنی ۶ فروردین روز «امید و شادباش نویسی» بود و در این روز و در ایران باستان موفقیت‌های مختلفی رخ داده و در نوع خودش خیلی جالب بود. من هم خیلی فکر کردم که دقیقا دیروز چه موفقیتی رو کسب کردم که بیام و اینجا در رابطه‌ باهاش بنویسم. موفقیت خاص و بزرگی نداشتم اما اتفاق جالبی دیروز افتاد که به نظرم باید بنویسمش. توی شهر غریب بودم. نه اونقدر غریب اما خب اونجا زندگی نمی‌کنم. بگذریم، نیاز خیلی فوری به خودکار داشتم و هر چی گشتم خودکاری پیدا نکردم. ساعت نزدیک زمان افطار بود. یک چیزی حدود کمتر از یک ساعت مونده به افطار بود و طبیعتا خیلی از مغازه‌ها بسته بودن و با استفاده از نرم افزار «نشان» لوازم التحریر های مختلف رو چک می‌کردم که به سمتشون برم. امید خیلی زیادی نداشتم. اما به هر طریقی ادامه می‌دادم. لوازم التحریر اولی که از جلوش رد شدم بسته بود. لوازم التحریر دومی رو پیدا نکردم. شاید هم بسته بود اما از طریق نقشه نتونستم چیزی رو پیدا کنم. تقریبا ناامید شدم که گوگل رو باز کردم و لوازم‌التحریرهای اون شهر رو با گوگل مپ سرچ کردم. یکی رو همینطوری شانسی زدم. فاصله‌اش نسبتا دور بود اما خب امید داشتم که باز باشه ... تقریبا نیم ساعت مونده به زمان افطار بود که به مغازه مورد نظر رسیدم و با کمال تعجب دیدم که مغازه بازه و تونستم خودکار رو بخرم :) این موفقیت هر چقدر کوچیک اما باز هم بهم خاطر نشان کرد که اصرار و تداوم برای رسیدن به چیزی و دست یافتن به اون ضریب موفقیت رو به طرز عجیبی افزایش می‌ده :)

شما دیروز چه موفقیتی رو داشتین؟ :) حتی اگه بگین ۲۴ ساعت روز رو خوابیدین هم می‌تونیم موفقیت در نظر بگیریم چون خیلیا هم از انجام این کار ناتوان هستن :دی

روزمره نویسی

- مثل اینکه حدود ۲۴ ساعت دیگه عیده و من هم احتمالا لحظه‌ی تحویل سال رو مثل تمامی لحظات تحویل سال مشابه در حال خواب باشم و وقتی صبح از خواب بیدار بشم باید با سیل عظیمی از تلفن‌ها و تماس‌ها رو به رو بشم و برای افرادی که قراره چند روز آینده ملاقاتشون کنم زنگ بزنم و عید رو بهشون تبریک بگم و چقدر از این کار بدم میاد ... 

 

 

 

- چند روز قبل بود که بابا بزرگم در یک عمل انتحاری ماشین اصلاحش رو برداشت و بهم گفت که کل ریشام رو بزنم. من هم که کلی مقاومت کرده بودم اما در نهایت به خواسته‌اش تن دادم. نمی‌دونم چرا اما یک حس بدی بهم دست می‌داد. انگار که بابا بزرگم بهش چیزی الهام شده باشه که داره لحظات آخر عمرش رو سپری می‌کنه و با همه مهربون باشه و خیلی از نوه هایش پیگیری بکنه. من نوه‌ای نیستم که بخوام مورد قربون صدقه قرار بگیرم و برای همین این درخواست بابا بزرگم خیلی برام عجیب بود و گفتم شاید این لحظات آخرین لحظاتی باشه که می‌بینمش (فکر کنم خیلی بدبینم) برای همین بهتره که به خواسته اش گوش کنم و کل ریش و سبیلم رو از ته بزنم که دلش شاد بشه و حداقل خواسته اش رو (و یا آخرین خواسته اش از من رو) زمین نزنم ... ای کاش حداقل این روز ها ، این ماه ها و این سال آخرین سال عمرش نباشه چون خیلی به هم میریزم و فکر می‌کنم تحمل غم از دست دادن اولین کسی که برام عزیزه خیلی دردناک باشه ...

 

 

 

- اگه بخوام برای سال ۱۴۰۱ توضیحی بنویسم، شدیداً در این موضوع ناتوانم. سال ۱۴۰۱ با دورنگاری که برای خودم ترسیم کرده بودم شدیداً تفاوت داشت که البته یک بخش زیادیش هم برمی‌گشت به بخشنامه‌های وزارت. اما با این وجود امسال این درس رو بهم داد که بعضی اوقات یک سری اتفاقات میفته که تو حتی یک درصد هم فکر نمی‌کنی که همچین اتفاقی در حال رخ دادنه و مجبوری که خودت رو با وضع جدید سازش بدی و اهدافی که ابتدای سال برای خودت تعیین کرده بودی رو تغییر بدی.

 

نمی‌خوام بگم که از امسال راضی هستم یا نه. چون نمیدونم چون در حین سال اهدافم به طور مداوم تغییر میکرد و شاید تقصیر من هم نبود. برای همین امسال رو باید با اهداف کلی‌تری شروع کنم که اگه اتفاق عجیبی هم در حین سال رخ داد، اهدافم کمترین تغییر ممکن رو داشته باشن ...

 

 

 

عیدتون مبارک 

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی