همه چی آروم بود. هوا آفتابی. صدای گنجشکها، شرشر آب و برخورد علفها به همدیگه میومد. چشمام بسته بود. همه چی رویایی به نظر میرسید. مثل همون صحنههای کلیشهای رومانتیکی که داخل فیلمهاست. خیلی حس آشنایی بود. انگار که این صحنه رو قبلا هم تجربه کرده باشم.
-چه بانوی زیبایی
چه صدای آشنایی. چه کلمات آشنایی. چشمام رو آروم باز کردم. روی یک تپه نسبتا بلند ایستاده بودم. چقدر شبیه بالاترین نقطهی زمینه. سرم پایین بود. به پاهای برهنهاش نگاه کردم که انگشتاش میون کلی علف پوشیده شده بود. صدای ضربان قلبم رو دارم میشنوم. چه صحنهی آشنایی. چرا همه چی انقدر برام عجیبه. چه حس عجیبی دارم. داره یادم میاد. این صحنه ... این صحنه ... سرم رو سریع بالا آوردم. دیگه احساس میکردم که قلبم داره میاد توی دهنم. نمیتونستم نفس بکشم. چشمم به لبخندش رسید. این آدم هم چقدر آشناست. نکنه ... این ... آدم ... مِ... مِه... مهران؟ میخواستم یک چیزی بگم. اما نمیتونستم حرف بزنم. انگار که کلی آدم پشت سرم ایستادن و با دستاشون دهنم رو گرفته بودن که نتونم حرفی بزنم. دیگه چیزی نمیتونستم بشنوم. همه چی داشت تیره و تار میشد . لبخند مهران رو میشد ببینم. میخواست دستم رو بگیره. منم میخواستم دستش رو بگیرم اما هر چی بیشتر دستم رو دراز میکردم بیشتر ازش دور میشدم. اوضاع تا جایی پیش رفت که دیگه نمی تونستم مهران رو ببینم. همه چی سیاه شده بود و ضربان قلبم تند و تند تر میشد. یک جایی میخواستم نفس بکشم ولی نمیتونستم و بالاخره نفس زنان از خواب بیدار شدم. صورتم سراسر خیس بود. کلی عرق کرده بودم. سریع بلند شدم. رفتم دستشویی. صورتم رو با آب شستم. همچنان نفس نفس میزدم. یاد حرفهای دکتر افتادم که میگفت اگه همچین اتفاقی برام رخ داد سریع برم و صورتم رو با آب بشورم. یک مقدار بهتر شدم. از دستشویی اومدم بیرون. مامان و بابا رو نگاه کردم. خوابیده بودن ولی میتونستم آثار نگرانی و اضطراب رو برای تنها دخترشون ببینم. رفتم اتاقم. در میون تاریکی قاب عکسم با مهران رو برداشتم و نگاه کردم. یعنی کجا میتونست باشه؟ من نباید اون کار رو میکردم. نه؟ حق انجام این کار رو نداشتم؟ دوباره رفتم روی تشکی که برای خواب انداخته بودم دراز کشیدم.
به اتفاقات خواب فکر کردم. صحنههای آشنایی که میتونست عاشقانهترین لحظههای ما رو بسازه. چشمام رو بستم...
-مریم؟
صدای مهران بود. اطرافم رو نگاه کردم.
-مریم من اینجام.
پشت سرم بود. روم رو برگردوندم.
+اینجا چیکار میکنی؟
-مریم بهت گفتم که طلاق هم میتونه یک گزینه باشه.
همونطوری بهت زده نگاهش کردم. باز هم نمیتونستم چیزی بگم.
-مریم؟ صدام رو داری؟
صدا تغییر کرده بود.
-مریم پاشو بابا. صبح شده.
چشمام رو باز کردم. بابا رو دیدم که نگران داشت نگاهم میکرد. صبح شده بود. خروس و مرغهای خونه سر و صدا میکردن. من همچنان بهت و حیرت زده به دو بار خوابی که مهران رو دیدم فکر میکردم. هر دو بار هم حس عجیبی داشتم. ترکیبی از بدبختی، عشق و سوختن بود. اما امروز باید تصمیمم رو میگرفتم. نمیدونم باید از این کار پشیمون میشدم یا نه. اما باید آماده میشدم که برم کارهای لازم رو انجام بدم. بلند شدم. میلی برای خوردن چیزی نداشتم. همینطوری فقط داخل خونه راه میرفتم.
-دوباره خوابش رو دیدی؟
مامان بود. سرم رو انداختم پایین و خیلی آروم جواب دادم:
-آره.
با نگرانی به آشپزیاش ادامه داد. نمیدونست چی بگه. حتی بابا هم که توی این لحظهها نقش حمایتگرش رو به خوبی ایفا میکنه چیزی برای گفتن نداشت. همه ساکت بودیم. انگار که باید زمان از یک لحظهای میگذشت تا بشه یک سری کارها انجام داد. ساعت ۸ صبح شد. تا محل قرار خیلی راه نبود. قرار بود مهران هم همراه با خانوادهاش بیان همونجا. آماده شدم که یک دفعگی صدای زنگ تلفن همراهم دراومد.
-الو؟
+ سلام.
خواهر مهران بود.
-سلام. خوبین؟
+مهران نیست.
ادامه دارد...
بعد مدتها دست به نوشتن زدم. نمیدونم داستان چجوری پیش میره. امیدوارم که خوب باشه...