بالاخره امروز بعد از کش و قوسهای فراوانی که به وجود اومده بود جشن فارغ التحصیلی برگزار شد. من هم علی رغم اینکه باید توی جشن شرکت میکردم اما بخشی از کارهای اجرایی رو به عهده گرفتم. بخش زیادی از جشن رو از دست دادم و همزمان احساس میکنم که چیز زیادی رو هم از دست ندادم.
.
دوستام که کلاس برداشته بودن و موقعی که آخر سال تحصیلی فرا رسید خیلی از شاگرداشون گریه میکردن و ابراز دلتنگی داشتن. همون دقایقی که در مراسم حضور داشتم هم درگیر این بودم که این ۴ سال چقدر زود گذشت و احساس تعلق خاصی نسبت به دانشگاه و فضاش داشتم. با وجود اینکه از محیط دانشگاه بدم میومد و خاطرات بدی رو برام رقم زد اما باز هم دلم برای دانشگاه تنگ میشد. حتی پتانسیل این رو داشتم که برم بغل یکی از مسئولین و اشک بریزم و بگم لطفا من رو برگردونین به ترم ۱، چون میخوام درسام رو دوباره بگذرونم.
.
پرتاب کردن کلاه به سمت بالا رو هم توی چک لیستم میتونم تیک بزنم که انجام دادم و علی رغم دیوانهوار بودنش حس خوبی هم میداد :)
.
یکی از همکلاسی های ترم اولم رو دیدم که توی چند تا ارائه هم همگروهی بودیم. شنیده بودم که ازدواج کرده و امروز دیدمش که یک بچه هم بغلشه :/ به من ربطی نداره ولی یک مقدار زود نیست واقعا؟ :)
.
جشن اگرچه تلخ بود ولی همین که برگزار شد هم جای شکر داره. بعضی از دانشگاههای فرهنگیان حتی به خودشون زحمت ندادن که یک جشن رو هم برگزار کنن. خیلی کار زشتی بود که این همه دزدی میشه و در نهایت یک خداحافظی رسمی با اونا هم انجام نگیره :(
امیدوارم برای اونا هم جشن بگیرن ...