۴۶ مطلب با موضوع «سری پست‌های روزمره‌نویسی» ثبت شده است

چندی روزمره‌نویسی

۱- یک روز در هفته مدرسه می‌رم و همون یک روز رو زنگ هنر دارم. با سه تا کلاس دارم که یک سوم و دو تا پنجم هستن و واقعا به این نتیجه  رسیدم که دانش‌آموزای کلاس سوم و چهارم بهترین دانش‌آموزان به لحاظ کنترل و مدیریت کردن هستن (حداقل برای خودم) و بهترین پایه برای من فکر می‌کنم همون پایه چهارم باشه. جایی که بچه‌ها بین کودکی و نوجوانی هستن و نه اونقدر بچه هستن و نه اونقدر کله شق  و نافرمان. چیزی که سال اول تونستم تجربه‌اش بکنم و پایه چهارمم بهترین کلاسی بود که یک معلم می‌تونست داشته باشه :)

 

۲- اینکه پایه پنجم و شیشم رو تا حدودی نمی‌تونم کنترل کنم برام مقداری ناراحت‌کننده هست. چون می‌خواستم تجربه تدریس توی متوسطه رو داشته باشم اما با این وضعیت آیا اصلا موفق خواهم بود که بتونم کنترلشون کنم؟ تازه اونجا که قشنگ بلوغ از خودشون زده بیرون.

 

۳- برای درس هنر به مشکل برخوردم. واقعا ایده‌ای ندارم که سر کلاس پیاده‌شون بکنم. از اون بدتر دانش‌آموزای کلاس پنجمی هستن که به هر کاری تن نمی‌دن و دوست دارن داخل کلاس بازی بکنن. بازی بخشی از کلاسم هست ولی می‌خوام که بین بازی هم بخشی از زنگ رو به کار هنری بپردازن. ولی خب واقعا ایده‌ای ندارم. هوش مصنوعی هم ایده‌هاش مقداری تخیلی و عجیب و غریبه.

 

۴- دانش‌‌آموزای این مدرسه اکثرا وضعیت خانواده‌هاشون ناراحت کننده است. یکی پدر نداره. یکی مادر نداره. یکی فرزند طلاق. یکی سرِ نخواستنش دعواست. یکی باباش زندانه چون مهریه خانومش رو نداده. یکی همینطوری توی کوچه سرگردونه. یکی داداشش لات و خلافکار اون محله و واقعا ناراحت‌کننده است. کاری هم از دستت برنمیاد جز اینکه شاید بتونی یک زنگ رو براشون دوست داشتنی بکنی. اما نکته ناامید کننده‌ی بعدی هم اینه که خودشون هم تمایلی به یادگیری ندارن و این به روند یادگیری آسیب می‌زنه. هر چی هم با زبون خوش و عزیزم و پسر خوبم کار رو پیش ببری متأسفانه گوششون بدهکار نیست 🤦‍♂️ در واقع اینجوریه که نمی‌تونن درک کنن که منم خوبی خودشون رو می‌خوام. شاید هم درک می‌کنن ولی اون لحظه این حس رو نمی‌تونن داشته باشن.

 

۵- پیرو پست قبلی روابط کاری بین همکاران در اداره که شکرآب بود رو با صحبت و حرف زدن مقداری بهترش کردم ولی خب چیزی نیستش که کامل درست بشه. تا زمانی که مافوقم بره و من لحظه شماری می‌کنم برای اون روز. حداکثر تاریخ هم می‌شه اول مهر سال آینده که قطعا خودم دیگه توی این محیط حضور ندارم. 

 

۶- نظرتون با یک لیست از وبلاگ‌های فعال بیان در حال حاضر چیه؟ متوجه مشکلات بیان هستما. ولی خب بازم یک لیست رو می‌طلبه به نظرم.

اگر نظرتون مثبته که یک مقدار بیشتر دربارش فکر کنم.

پادکست مامعلما

یک پادکستی جدیدا گوش می‌دهم که در زمینه معلمی صحبت میشه.

اپیزود دومش به شدت برام خوب بود. پادکست مامعلما و اپیزود مدرسه دوست داشتنی برام نکاتی ور یادآوری کرد که می‌تونه برای کلاس درسم خیلی مفید باشه. 

لینک پادکست در کست باکس:(کلیک کنید)

 

نکاتی که خودم یادداشت کردم:

 

 - دانش و مهارت دو عنصری هست که یک معلم باید داشته باشه، اما یک عنصر دیگه هم وجود داره تحت عنوان خرد معلمی. اینکه شما بدونی که داری توی چه منطقه‌ای تدریس می‌کنی. توی منطقه برخوردار یا کم برخوردار. اینکه جایگاه خودت و دانش‌آموزان رو بدونی و بدونی که باید بر اساس اون منطقه با اون دانش‌آموزان چجوری برخورد کنی.

- همونطور که همه آدما ما رو ممکنه دوست نداشته باشن. این هم ممکنه برای دانش‌آموزا صدق بکنن. یعنی همه‌ی دانش‌آموزای کلاسمون از ما خوششون نخواهد اومد. همیشه هم قرار نیست که ترفند‌های مختلف رو برای کلاس به کار بگیریم در حالیکه همه‌ی کلاس‌ از ما خوششون بیاد. مثل سینمایی انجمن شاعران مرده که با وجود اینکه معلم همه‌ی تلاشش رو برای کلاسش کرد، اما باز هم دانش‌آموزانی داشت که پشتش رو خالی کردن و یا حتی دوستش نداشتن.

- یکی از چیزایی که دانش‌آموزا دوست دارن اینه که دیده بشن. حالا این دیده شدنه می‌تونه به این باشه که شما اسم کوچیک اون دانش‌آموز رو بدونی و این خیلی روی ایجاد ارتباط بین معلم و دانش‌آموز کمک می‌کنه.

- بچه‌ها پرروتر نشدن بلکه مطالبه‌گر تر شدن. اینکه دیگه نمی‌خوان ۵ ساعت پشت نیمکت بشینن نه تنها آسیب نیست بلکه خودش نشون دهنده یک فرصته...

سال تحصیلی جدید

خب تکلیف امسالم هم مشخصه. 

 

یک روز کلا مدرسه میرم و بقیه‌ی روزا رو توی اداره مشغول به کارم. حقیقتا خودم هم خیلی دل خوشی از اداره ندارم ولی به خاطر ادامه تحصیلم مجبورم که این کار رو انجام بدم. هنوز هم معتقدم که قضیه‌ی ادامه تحصیل برای آدمی مثل من که خیلی نمی‌تونه چند تا موضوع رو با همدیگه مدیریت کنه به شدت سمه و واقعا برام قابل درک نیست افرادی که سعی دارن تهران قبول بشن و هر هفته به تهران سفر می‌کنن و در کنار این سفر و دانشگاه، بحث تدریسشون رو هم پیگیری می‌کنن. 

چندی روزمره نویسی

سلام بعد مدت‌ها

بالاخره بازگشت امیر+ به حوزه بیان :)

 

۱- یک نگاه به فهرست کارام می‌ندازم. متوجه می‌شم که توی حدود ۶ الی ۷ شاخه مشغول فعالیت هستم و یا می‌خوام که فعالیت بکنم. به همین دلیله که به هییییچ کدوم از کارام نمی‌تونم برسم. اما مشکل بعدی که دارم اینه که نمی‌تونم از هیچ کدوم هم خارج بشم و درد اصلی اینجاست. 

به طور مثال امسال توی دو اداره مشغول به کار هستم و اگر بخوام کنارش مدرسه هم برم همین خودش سه تا شاخه می‌شه. کنار این‌ها یک گروه استارتاپ طور رو داریم پیش‌ می‌بریم که به آینده برسه و طبیعتا من توی این گروه دارم یک سری کارایی رو انجام می‌دم و کنارش کار پیجشون هم هست و باز کنار اینا برای اینکه به یک درامدی برسم نیازمند این هستم که با تیم تولید محتواشون یک گروه جداگانه بزنیم و اونجا بتونیم برای بقیه‌ی پیج‌ها کار انجام بدیم(البته فعلا کار خاصی نکردیم. ولی خب کلا قراره به این شکل باشه.) کنار همه‌ی اینا دانشگاه هم هست که دو روز از هفته من رو مشغول می‌کنه.

و باز هم کنار همه‌ی اینا قراره که روی حرفه‌ی خودم کار کنم و توی یک سری زمینه‌ها خودم رو تبدیل به یک «چهره» کنم.

خب همونطور که می‌بینین موارد بالا کل چیزایی بود که درگیرشون بودم و هستم و همین باعث میشه کلا قفل کنم. افراد قدیمی تر و یا کسایی که سنشون بیشتره می‌گفتن که می‌تونن همه‌ی موارد بالا رو مدیریت کنن. می‌خواستم بدونم آیا واقعا همچین چیزی ممکن هست یا نه؟ به نظرم خیلی عجیبه...

 

۲- اینکه دوران جنگ امتحانات رو به شهریور ماه به تعویق انداختن، کار خوبی بود ولی باز هم می‌دونستم که بابتش نگران خواهم بود. دلشوره‌هام بیجا نبودن... امتحانی که سه‌شنبه داشتم رو به بدترین شکل ممکن دادم. البته واقعا امتحانش هم خوب نبود. یعنی بحث طراحی سوالات و اینا. امیدوارم که استاده نمرات رو همگی یک شیفت بده که بتونیم پاس بشیم وگرنه اصلا امیدی ندارم.

 

۳- بحث دیگه‌ای که درگیرش هستم بحث حافظه‌ است. مثل خیلی از افراد دیگه حافظه‌ی من هم دچار مشکلات شدیدی شده. خیلی از چیزایی که برای امتحان می‌خونم بعد چند دقیقه از ذهنم پاک می‌شه. می‌دونم که تأثیر تلفن همراه و شبکه‌های مجازیه ولی واقعا راه حل مناسبی براش ندارم. کتاب «کار عمیق» رو هم خوندم و راه‌حل هاش خوب بود ولی پیوستگی توی انجام راه حل هاش ندارم و اینکه بخش خیلی از زیادی از کارم با گوشی و لپ تاپه و عملا زندگی غیر دیجیتالیم اونقدر زیاد نیست. دلیلش  هم همون فعالیت های غیر دیجیتالی کمم هست. مگر اینکه برم پیاده‌روی‌ای چیزی وگرنه عادت و یا تفریح دیگری توی خونه ندارم. با دوستان هم نمیشه هر روز رفت بیرون...

 

۴- چند روز قبل یک خواب خیلی خیلی عجیب دیدم. عجیب از این لحاظ که برای اولین بار بود که این مدلی خواب دیدم و خب واقعا فکر و ذهنم درگیر این اتفاقات نیست ولی خب باز هم می‌نویسم و اون هم خواب امام حسین بود. به طرز عجیب توی محل زندگی‌مون بود همراه با حضرت عباس و یک سری افراد که پشت سرشون راه می‌رفتن. بهم الهام شده بود که اون افراد همون ۷۲ تن کربلا هستن و رفتم میون یاراش. دقیقا مثل بازی‌ها شده بود که از وسطشون رد می‌شدم یارای امام حسین یک مقدار فاصله می‌گرفتن. نمی‌دونم چجوری توضیح بدم و یک نفر اون وسط بهم لبخند زد و دست داد. چهره‌اش رو یادم نیست ولی این کار رو کرد. میون خوابم بابابزرگم رو دیدم که البته الان هم هنوز زنده‌ است که دراز کشیده و به یاد پسر عمه‌ام هم بودم و بهم یک جورایی الهام شده بود که انگار مورد آمرزش قرار گرفته (سال پیش فوت کرده) و این احساس رو هم داشتم که کل خواب در حال گریه کردن بودم حالا یا توی دنیای خواب و یا توی دنیای واقعی. اما واقعا حس بدی نداشتم. حس آرامش بود و اینجوری بگم که دوست نداشتم خواب تموم بشه. حس و وایب کابوس رو بهم نمی‌داد. 

من اونقدر آدم مذهبی‌ای نیستم که بخوام این مدلی خواب ببینم برای همین خیلی برام عجیب بود...

 

۵- توی این مدت دو تا کتاب رو مطالعه کردم. یکی کتاب «پاستیل‌های بنفش» که از مدت‌ها قبل دوست داشتم مطالعه‌اش کنم و بالاخره این فرصت نصیبم شد. دلیل علاقه‌ام به این کتاب اون جلد بنفش قشنگش بود اما از لحاظ محتوا واقعا ناامیدم کرد و دومی هم به پیشنهاد کاربر «Helenpraspro» کتاب دزد رو خوندم. این رمان فوق العاده بود. حس جنگ جهانی دوم و لیزل که از خانواده‌اش جدا شده و تحت سرپرستی یک خانواده آلمانی قرار می‌گیره و حال و هوای آلمان در جنگ جهانی دوم رو نشون می‌ده. چیزی که این کتاب من رو به وجد آورد اون توصیفات عجیب و غریب و دقیق نویسنده برای دونه‌ به دونه‌ی شخصیت‌های کتابا بود و واقعا من رو به وجد آورد. بعدش سریع چک کردم که غیر ممکنه همچین رمانی، ازش فیلمی تولید نشده باشه که تولید شده بود. ولی واقعا فیلمش به ۱۰ درصد کتابش نمیرسه... خلاصه که پیشنهاد می‌کنم مطالعه کنین. :)

 

 

شما چه خبر؟

روزانه‌نویسی هفتم - پایان

و امشب هم آخرین شبی هست که اینطوری می‌نویسم. 

سعی می‌کنم از فردا بیشتر به زندگیم برسم. خیلی از خودم عقب افتادم...

روزانه‌نویسی ششم

امروز هم زنده‌ام. 

شب آرومی داریم. 

همه چی فعلا خوبه.

فردا اولین روزی هست که تعطیلم و میتونم خونه بمونم و استراحت کنم. باورتون میشه؟ از اول مهر تا الان...

خودم هم باورم نمیشه. خیلی خسته کننده بود. 

 

+ کامنت‌های پست قبلی رو بعدا جواب می‌دم.

روزانه نویسی پنجم

امشب هم زنده‌ام.

 

۱- بعضی از کاربرا که همیشه می‌نوشتن این چند روز چیزی ننوشتن. امیدوارم که اتفاقی براشون نیفتاده باشه.

 

۲- دیشب علی رغم اینکه آروم بود ولی موقعی که در آرامش در خواب بودم صدای پدافند شنیده شده. صبح هم که اون خبر عجیب و غریب رو شنیدم... دنیای عجیب و غریبیه.

 

۳- ملت حتی توی شرایط جنگی هم جوک‌های خنده‌داری درست می‌کنن. واقعا باورم نمیشه

 

۴- به زودی پست معرفی فیلم و سریال دارییییم. البته فکر کنم کلا ۳ تا معرفی داشته باشم. اونقدر زیاد نیست. شاید هم دو تا :/ الان دقیق یادم نیست سومی چی بود...

روزانه‌نویسی چهارم

شب چهارم رو داریم تجربه می‌کنیم.

۱- امشب همه چی آروم بود و رنگ و بوی بیشتری به حالت عادی به خودش گرفته بود. 

بعضی وقتا احساس می‌کنم که یک سری صداها میاد ولی وقتی از بقیه می‌پرسم که منشأ اون صداها چیه متوجه می‌شم که اون صداها فقط ساخته ذهن خودم هستن. به خاطر همون تأثیرات اولیه‌ای که داشتم. 

 

۲- امروز به دلیل مشکلات برنامه‌ی ایتا، گروه رو توی بله تشکیل دادیم. امکانات توی بله خیلی خیلی بهتر از ایتاست. ریکشن داره و وقتی کسی پیامت رو بخونه دو تا تیک می‌خوره. 

بعد ایتای من یک باگی خورده بود مدام می‌خواست که براش پروکسی بزنم :/ نمی‌دونم چجوری غیرفعالش کردم ولی واقعا عجیب بود.

 

۳- امروز بعد مدت‌ها رفتم پیاده روی. واقعا حس خوبی داشت. چیزای ساده‌ای که اصلا بهشون توجه نمی‌کردم الان واقعا حس بهتری بهم می‌دادن. کاش یاد بگیرم که به جای غر زدن برای دیر شدن کارها به همین زمانی که دارم برسم. 

 

۴- نت ها هم تقریبا به حالت عادی برگشته. البته نمی‌دونم ممکنه دوباره محدودیت به وجود بیاد. در هر صورت سعی می‌کنم توی وبلاگم بنویسم. 

روزانه نویسی سوم

برخلاف شب قبلی امشب، شب آرومی نبود. 

فعلا زنده‌ام :)

روزانه نویسی دوم

شب دوم از اینکه هستم و می‌نویسم. 

- یک گروه از همکارانم توی ایتا زدیم که اونجا بتونیم با همدیگه ارتباط داشته باشیم و یک جورایی اعلام وضعیتمون رو با همدیگه داشته باشیم.

این گروه رو زدیم و یک مقدار توی ایتا هم کنکاش کردیم که ببینیم چه خبره. 

یک کانال پیدا کرده بودم که استیکر می‌فروخت دونه‌ای ۲۵ هزار تومن :))) و مطالب عجیب و غریب استادام که هر چند وقت یک بار برام توی ایتا پیام می‌فرستادن و من اصلا سین نمی‌کردمشون. 

خلاصه که ایتا هم دنیای عجیبی داره. 

 

- با یک بخشی از دوستام ارتباطی ندارم. خصوصا اون دوستم که رفته سربازی و هنوز چند روزه که جواب پیامم رو نداده ولی احتمال خیلی زیاد حالش خوبه. چون بهم قول داده که اول حلوای ختم من رو بخوره بعدش از این دنیا بره :دی

 

- دفعه‌ی اول که صدای پدافند و جنگنده و اینا رو شنیدم. یعنی برای اولین بار به معنای واقعی کلمه با کلمه‌ی «جنگ» روبه‌رو شدم تنها واکنشم تپش قلب شدید و پنیک کردن بود. اما الان به این صداها عادت کردم. سعی می‌کنم با یک تنفس عمیق همه چی رو اوکی کنم. هر چند که یک مقدار هنوز برام سخته ولی باید تمرینش کنم. به هر حال نمیشه که اگه وضعیت بدتر شد حمله‌ی عصبی بهم دست بده.

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی