۳۳ مطلب با موضوع «سری پست‌های روزمره‌نویسی» ثبت شده است

از اتفاقاتی که گذشت

۱- ارشد رو در جایی که خواستم قبول شدم اما اداره محل خدمتم برای ادامه تحصیلم خیلی اذیتم کرد... خیلی خیلی خیلی زیاد. چون رشته‌ای که می‌خواستم بخونم با رشته‌ی کارشناسی‌ام تطابق نداشت و به همین جهت برای دادن مجوز ادامه تحصیل تمام زورش رو زد که نتونم مجوز رو بگیرم. هر چند که من هم بیکار ننشستم و یک روز کامل دعوا کردم تا تونستم بالاخره اون مجوز لازم رو بگیرم. 

۲- از اطرافیان می‌شنوم که به هر طریقی که هست ادامه تحصیل بدید. می‌گن که:«تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.» قطعا توی ادامه تحصیل چیز خاصی هست که همه‌ی بزرگانی که دلسوزم هستن بهش اشاره می‌کنن. تازه اینکه می‌گن «به هر طریقی» هم برام جالب تر هست. به هر حال گزینه ادامه تحصیل رو انتخاب کردم و دارم پیش می‌برم.

۳- تحصیل کنار خدمت در یکی از ارگان ها واقعا یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. اون هم چه مقطعی؟ ارشد! جایی که مطالعه و تحقیق و پژوهش حرف اول رو می‌زنه. من هم واقعا توی این زمینه یک مقدار تنبل هستم و باید یک مقدار به خودم بیام. 

۴- امسال تدریس ندارم. نمی‌دونم چجوری توضیح بدم. چون خیلی سخته توضیح دادنش. ولی کلاس نمی‌رم. 

 

این مدت خیلی اتفاقات افتاده ولی واقعا توضیح دادن هر کدوم انرژی خاص خودش رو داره. خسته‌ام؟ شاید! نمی‌خوام اینطوری دیده بشه ولی خب به هر زحمتی هست دارم خودم رو می‌کشونم جلو. شاید اولویت‌های زندگی‌ام الان خیلی تغییر کرده باشه و وبلاگ رفته باشه آخرای چک لیستم. روزهایی هم هستن که اصلا نمی‌دونستم وبلاگی داشتم/دارم. برای همین خیلی خیلی کمتر سر می‌زنم و اصلا فرصتی هم برای خوندن کامل پبلاگ‌ها رو ندارم. شروع مجدد وبلاگ نویسی؟ فکر نکنم! خسته تر از این حرفام. به نوشتن ادامه خواهم داد؟ بله. تا جایی که توان داشته باشم. پست فیلم و سریال چی؟ آخر این ماه پست رو همینجا می‌رم :)

قرار بود بنویسم؟

سلام.

بعد از حدود دو ماه دوباره برگشتم. 

فکر نمی‌کردم دیگه تعداد نوشته‌هام به قدری برسه که توی مرداد ماه تعداد پست‌های وبلاگم به ۰ برسه :) همین نشون میده که چقدر افکار و کارهام به هم ریخته... 

روزهای نسبتا فشرده‌ای رو دارم می‌گذرونم. خیلی دارم سختی می‌کشم. بابت هر خواسته‌ای که دارم یک مانع خیلی بزرگی رو‌به‌روم به وجود اومده. به طوریکه دیگه اون شوق نوشتن داستان پست قبل رو از من گرفت. این موانع خیلی بزرگه. ممکنه خیلی از آرزوهام رو دفن کنم. خیلی از نقشه‌های راهی که برای خودم کشیده بودم رو پاک کنم و دوباره از اول بنویسم. اما باز هم موفق می‌شم؟ نمی‌دونم.

فقط اومدم بگم که زنده‌ام. نفس می‌کشم. 

البته که یک کانال تلگرامی هم دارم ولی اونجا دیگه خیلی خیلی ناشناس  و فقط مختص معلمی و وضعیت کلاسم می‌نویسم. فکر نمی‌کنم بتونم اینجا منتشرش کنم...

چندی روزمره نویسی

۱- این روزا کمبود حضرت یار رو شدیدا احساس می‌کنم. فکر نمی‌کنم چیز خاصی باشه چون این حس هر چند وقت یک بار میاد سراغم که خب از سینگل بودن اینجانب هست. هنوز شرایط اینکه بخوام از یک نفر دیگه حمایت کنم رو ندارم. در واقع اصلا احساس می‌کنم اون استقلال و مهم‌تر از اون پررو بودنی که لازمه‌ی داشتن شریک عاطفی هست رو ندارم...

خلاصه که یار عزیز یک مقدار صبر کن. من آماده بشم میام سراغت ...

 

۲- یک ماه از تابستون گذشت و این مدت برای تدریس و کلاس‌داری‌ام کار خاصی انجام ندادم. بیشتر تمرکزم روی تقدیرنامه‌ها و گواهی‌هایی بود که باید در طول سال تحصیلی می‌گرفتم اما بهم ندادن بود. از یک طرف دیگه سعی کردم با سیستم و سایت‌های مرتبط با آموزش و پرورش بیشتر آشنا بشم و بتونم کارهای سیستمی رو در سطح آموزش و پرورش انجام بدم. (سامانه و ...)

 

۳- ارشد با اینکه میدونم که یک دانشگاه غیردولتی در شهر خودم قبول می‌شم (هدفم هم همین بود) اما دودل شدم که دوباره از اول بخونم و این دفعه دانشگاه معتبر و یک رشته‌ی نسبتا خوب بخونم. نمی‌دونم چیکار کنم. نیازمند این هستم که دوباره برم یک سری مشورت‌ها داشته باشم که بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.

 

۴- چرا داخل وبلاگ کمتر می‌نویسم؟ نمی‌دونم :)

شاید چون چیز خاصی برای گفتن ندارم. اتفاقاتی که داخل زندگی برام رخت میده اونطوری نیستن که بتونم داخل وبلاگ به اشتراک بذارمشون . یک سری مطالب رو قصد داشتم داخل وبلاگ بگم از اینکه کلاسداری و مدرسه چجوریه اما بعدش با خودم فکر کردم که من اصلا در چه جایگاهی هستم که بخوام در رابطه با این موارد بخوام صحبتی داشته باشم ...

روزمرگی‌های فروردین ماه

- یک ماه از سال ۱۴۰۳ گذشته ولی هنوز هم وقتی می‌خوام تکالیف دانش‌آموزان رو امضا کنم، نوشتن ۱۴۰۳ در امضا برام کار سخت و چالش برانگیزی هست. به سال ۱۴۰۲ عادت دارم و نتونستم با این قضیه کنار بیام.

 

- داخل این ماه شما باید به اندازه مورچه درس‌ها رو جلو ببری. چون اگه درسی تموم بشه عملا کاری دیگه نمی‌تونی داخل کلاس انجام بدی. مگر اینکه بخوای درس‌های مهم‌تر دیگه رو با دانش‌آموزان کار بکنی. مثلا درس هدیه‌های آسمانی تموم شده شما میای و داخل اون زنگ با بچه‌ها ریاضی کار می‌کنی. 

 

- اولیای دانش‌آموزایی که یک مقدار از لحاظ درسی و انضباطی مشکل دارن رو به مدرسه آوردم. غیر از دو نفر بقیه اومدن. اون دو نفر هم احتمالا سال آینده در این مدرسه نباشن. یکیشون که خیلی غیبت می‌کنه و اکثر امتحانای من رو حضور نداشته و یکی دیگه هم که همه‌ی دانش‌آموزام و کادر مدرسه از دستش شاکی هستن و نمی‌دونم که چجوری تا این پایه و در این مدرسه موندگار شده. 

 

- یک دانش‌آموز دارم که خیلی پسر خوبیه. تقریبا میشه گفت مظلومه و تقریبا هر کسی به خودش اجازه میده که بهش توهین کنه و یا اینکه حقش رو بخوره. وضعیت درسی‌اش خیلی مساعد نیست اما مهارت نجاری‌اش فوق العاده است. برام یک دونه جامدادی چوبی هم درست کرده که خیلی خوبه. هفته قبل بود که بالاخره من یک اثری از اولیای این دانش آموز رو دیدم یعنی من گفتم که ولی‌اش بیاد مدرسه برای وضعیت تحصیلی دانش آموز. مادر دانش آموز اومده بود مدرسه و حرف های بیجا میزد . بعد خیلی هم با لحن بدی صحبت می‌کرد و مدام بی احترامی می‌کرد با همه‌ی اعضای مدرسه. بعد یک مدت اینکه صحبت کرد متوجه شدیم که مادرش از لحاظ روانی وضعیت مساعدی نداره. این قضیه گذشت بعدش پدر دانش آموز هم به مدرسه زنگ زد و عذرخواهی کرد و گفت که مادر دانش آموز خیلی از لحاظ روانی وضعیت مساعدی نداره. می‌خواست که شیرینی بیاره که ما از این کار خودداری کردیم. یک اطلاعاتی از سرگذشت این دانش آموزم به دست آوردم . پدرش نجاره. مادرش هم که این وضعیت رو داشت و چند سالی هم انگار با خانواده نبوده و امسال سومین سالی هست که دانش آموز کنار مادرش هست. برادر این دانش آموزم هم مشکل قلبی داره. و من الان متوجه می‌شم که چرا این بچه انقدر آرومه و من چرا انقدر دیر متوجه این قضیه شدم؟ اما هر جوری هم به قضیه نگاه می‌کنم متوجه می‌شم که پدر دانش آموز هم یک مقدار توی این قضیه کم کاری کرده. آخه چرا این موارد رو اول سال نیومدی مدرسه بهم بگی که من بدونم چجوری با این دانش آموز حرف بزنم، برخورد کنم و یک جوری بشه که احساس ارزشمند بودن بکنه؟

 

- متوجه شدم که منِ معلم، مختار هستم که هر چقدر از کتاب رو مایل بودم در امتحان پایانی از دانش‌آموزام امتحان بگیرم. البته ما چیزی به اسم امتحان پایانی نداریم اما قطعا ملاک خوبی برای این هست که یک عده کم‌کاری هاشون رو در طی ترم جبران کنن و نمره‌ی خوبی کسب کنن. البته که در ارزشیابی کیفی توصیفی، حضور غیاب، نوشتن تکالیف، رعایت ادب و احترام، حضور فعال داشتن در کلاس و ... در نمره‌ تأثیر داره و قطعا من هم تا حدودی سعی می‌کنم که این موارد رو در نمره‌دهی اعمال کنم. 

 

- مدیرم بهم پیشنهاد داده که سال آینده هم داخل این مدرسه کار کنم. ایده‌ای ندارم که چیکار کنم ولی با تجربیاتی که امسال کسب کردم اگه سال آینده کلاس کاملی دستم باشه می‌دونم که چه کارایی باید انجام بدم. حالا یک روزی میام و کارایی که به نظرم یک معلم باید انجام بده رو داخل ویرگول منتشر می‌کنم. 

 

- هنوز که هنوزه دلتنگ کلاس قبلی‌ام می‌شم. دلم می‌خواد یک روز برم اون مدرسه و ببینم که شاگردای قبلیم در چه حالی هستن ولی نمی‌تونم. کلاس فعلی‌ام خیلی کلاس نرمالی نبود. تعداد دانش‌آموزایی که از لحاظ انضباطی مشکل داشتن خیلی خیلی زیاده و احتمالا چند نفرشون سال اینده داخل این مدرسه نباشن...

کویر بیان :)

قبلا که بیشتر داخل بیان بودم همیشه این سوال رو داشتم که چجوری افرادی که سنشون بیشتر هست خیلی خیلی کمتر به وبلاگ سر می‌زنن و سرشون به زندگی‌شون گرمه. مگه میشه؟ مگه داریم؟

الان که سنم بیشتر شده متوجه شدم که بله میشه و بله داریم :)

انقدر سرم شلوغ شده که اصلا وقت کافی برای استراحت دادن به ذهنم ندارم که حتی بخوام چیزی بنویسم. آخرین چیزی که در دفتر خاطراتم نوشتم مربوط به روز اول عید هست که اون رو هم از بس بی‌حوصله بودم نصفه نیمه رها کردم و قبل از اون رو اصلا یادم نیست که چه زمانی سراغ دفتر خاطراتم رفتم ...

از یک طرف دیگه وبلاگ‌هایی که در لیست دنبال شده‌هام هستن هم خیلی دیر به دیر آپدیت می‌دن و خیلی پستی نمی‌نویسن. حالا شاید من خیلی با وبلاگ‌نویس‌های فعال فعلی ارتباطی ندارم ولی احساس می‌کنم که داخل یک کویر حضور دارم :)

خلاصه که عجب :)!

سال ۱۴۰۲

یک توییتی بود نوشته بود که:« یک نگاه به اهداف ۱۴۰۲‌ام انداختم. خیلی آروم اون عدد ۲ رو یک دندونه اضافه کردم و شد ۳.» :)

برای من هم سال ۱۴۰۲ همینطوری بود. توضیحاتش سخته. اما این بین درگیر کلی اورثینک، افسردگی و ناراحتی شدم. به خاطر یک عده آدم که سر منافع خودشون بهم دروغ گفتن و باید از لحاظ قانونی پیگیری‌اش می‌کردم و از طرف دیگه اتفاقات بعضا تلخی که داخل مدرسه برام رخ داد برای همین خیلی از جاها از لحاظ روحی روانی نتونستم خودم رو مدیریت کنم و به همین جهت اهدافم رو پیگیری نکردم. به همین جهت نمی‌شه گفت که دستاورد خاصی رو امسال داشتم.

اما امسال بالاخره بعد از ۵ سال تونستم با دو نفر ارتباط مجدد برقرار کنم. ۵ سال با دو نفر قهر بودم و اونا هم با من قهر بودن. چه بسا که بخشی از اورثینکم هم همین دو نفر بودن اما الان با ارتباطی که ساخته شده این بخش از اورثینک کننده‌ی ذهنم هم از بین رفت. 

با یک سری از آدم‌ها هم ارتباط عمیق‌تری برقرار کردم و فهمیدم که این آدما هم ارزش دوستی دارن و می‌تونن جزو شبکه‌ی دوستان صمیمی قرار بگیرن. 

امسال داخل دعواهایی که جاهای مختلف وجود داشت یاد گرفتم که عصبانیت خودم رو کنترل کنم. چون وقتی من بتونم به خودم مسلط باشم کمتر می‌تونم آتو دست کسی بدم که بخواد از حرفا و اکتایی که زدم و داشتم سوء استفاده بکنه. 

از طرف دیگه فهمیدم وقتی داخل جمعی مورد احترام قرار بگیرم خیلی بهتر از این هست که بخوان دوستم داشته باشن. چون خیلی‌ها در عین دوست داشته شدن مورد سوء استفاده هم قرار می‌گیرن. 

در آخر هم می‌خوام امسال رو «حرکت» کنم. یک قدم رو به جلو. توی هر زمینه‌ای که برای خودم مشخص کردم و می‌تونم. 

چندی روزمره‌نویسی (۳)

بعد از یک مدت مدید اومدم و بنویسم و فقط این رو بگم که خیلی خیلی سرم شلوغ بود. اکثر پست‌ها رو خاموش خوندم ولی نظری نمی‌دادم چون اصلا مجال و توانی برای نظر دادن نداشتم.

الان هم اومدم و پاره‌ای از اتفاقات کلاس و خارج از کلاس و زندگی عادی برام رخ داده رو اینجا بنویسم. 

 

۱- وضعیت کلاس چطور پیش رفت؟

هعی. از روز اول خیلی بهتر شده. تعداد دانش‌آموزای شلوغ کلاس به ۱۰ نفر می‌رسه در حالیکه روز اول فکر می‌کردم که همه‌شون شلوغکاری می‌کنن. اما به صورت کلی همه‌شون تقریبا کنترل شدن و یک نفر غیرقابل کنترل هست. یعنی این دانش‌آموز من رو بیچاره کرده. البته نه فقط من. بلکه کل مدرسه رو بیچاره کرده 🤦‍♂️. با یکی از اساتیدم این موضوع رو در میون گذاشتم و اون هم گفت که این دانش‌آموز بیش فعال هست و باید با کار کشیدن ازش این مورد رو برطرف کنم.

البته اگه بخوام بیش از حد ازش کار بکشم بقیه هم بهش حسادت می‌کنن و می‌گن که چرا به اون بیشتر از بقیه مسئولیت میدی.

 

۲- تجربه تدریس در این دو ماه در کلاس جدید چی بود؟

اولین توصیه‌ای که برای ورود به کلاس بهم گفته شد این بود که بیایم و بر اساس متون روانشناسی، ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری دانش‌آموزان در اون بازه‌ی سنی که می‌خوایم تدریس رو کنیم رو شناسایی کنیم و سعی کنیم برای هر کدوم از این مواردی که شناسایی شد راه حل مناسبی رو داشته باشیم.

مثلا برای پایه‌ی پنجم دانش‌آموزا از توهین و تحقیر شدن خیلی بدشون میاد و اینکه با مسئولیت دادن به هر کدومشون باعث میشه که فعالیت در کلاس رو دوست داشته باشن. همچنین که احترام گذاشتن به هر کدومشون و هندونه زیر بغلشون گذاشتن هم مورد دیگه هست که در این سن باید رعایت بشه...

 

۳- والدین رو چجوری هندل کنیم؟

فعلا راه حلی ندارم. غیر از این که باید نادیده‌شون بگیریم. متأسفانه انقدر روی اعصاب آدم راه می‌رن که نا و توانی برای تدریس در اون روز نمی‌ذارن ... اینطوری بگم که می‌خواستم با دانش‌آموزان یک سری مباحث پایه‌ای عکاسی در زنگ هنر کار کنم که والدین بابت این موضوع اعتراض کردن و کلا قضیه کنسل شد .می‌خواستم بعد از چند جلسه کار کردن عکاسی یک جشنواره کوچولوی عکاسی داخل کلاس درست کنم و به نفرات برتر جایزه‌ای داده بشه اما متأسفانه والدین با این مورد همراهی نکردن. 

کلا آموزش و پرورش همینه. خیلی نمی‌تونی در کارهات انعطاف به خرج بدی. یا از بالا ایراد می گیرن یا از مدرسه و یا والدین :)

 

۴- دانش‌آموز خاصی هم دارم؟

آره دانش آموز بیش فعال دارم که بالاتر هم در رابطه‌اش توضیح دادم. اما یک دونه دانش‌آموز گوشه گیر دارم داخل کلاس. یعنی می‌دونم که حرف‌های زیادی برای گفتن داره اما دلش نمی‌خواد حرف بزنه. نمی‌دونم باید باهاش چیکار کنم... مامانش هم بهم گفت که این داخل خونه هم خیلی حرف نمی‌زنه :)

یک دونه دانش‌آموز دیگه هم دارم که فکر کنم خیلی خوب نمی‌تونه حرف بزنه. نمی‌دونم به مامانش بگم که سراغ یک گفتار درمان بره یا نه... 

 

۵- چالشی‌ترین مورد تا الان چی بوده؟

اینکه برگه‌های دانش‌آموزا رو باید تصحیح کنم. تکالیفشون رو تصحیح کنم. خیلی زیاد و البته خسته‌کننده است. اصلا دست و دلم برای تصحیح و نمره‌گذاری نمی‌ره. نمی‌دونم باید چیکار کنم :(

 

۶- آلودگی هوا

یک روز هم به دلیلی آلودگی هوا کلاس‌ها مجازی شد. اول خیلی خوشحال شدم. چون می‌تونستم با خیال راحت تدریس کنم و مباحث رو جلو می‌رفتم اما بعد از پایان کلاس مجازی سردرد شدیدی گرفته بودم. اصلا نمی‌دونم این کلاس مجازی رو چه کسی اختراع کرده؟ خیلی مزخرفه. خدا اون روز رو برای کسی نیاره که بخواد مجازی تدریس کنه. اون هم به ۴۰ تا دانش‌آموز ابتدایی ...

پس از چند هفته کلاس رفتن

دقت کردین که کمتر می‌نویسم نسبت به ماه قبل؟

احساس می‌کنم که دیگه اون ذوق و شوق خوابید :)

 

اما خب به هر حال همه اعتراف کردن که کلاسی که الان من دارم کلاس بالانسی نیست. یعنی اینکه کلی دانش‌آموز ضعیف از لحاظ انضباطی داخل کلاس من هست و اگه اول سال دانش‌آموزان به شکل درستی پخش می‌شدن این همه دردسر به وجود نمیومد. مدیر و معاون مدرسه هم به همین موضوع اعتراف کردن. 

کلاس بهتر شده اما دیگه به اون وضعیت مطلوب نمی‌رسه. مگر اینکه دانش‌آموزان به یک انقلاب درونی‌ای چیزی برسن که بتونم به درسم ادامه بدم وگرنه در غیر اینصورت خیلی نمی‌شه کار زیادی کرد. 

جلسه دیدار با اولیا هم داشتم. خیلی ترسناک بود. اولش با استرس صحبت می‌کردم. دلیلش این بود که دو تا از پدرها هم داخل جلسه حضور داشتن. خصوصا پدری که بقیه می‌گفتن خیلی به معلم‌ها ایراد می‌گیره. اول هم دو سه تا جمله گفت که به صورت کلی بود و احساس کردم که می‌خواد یک جایی بالاخره مچم رو بگیره. برای همین چیزی نگفتم... اما بعدش دیگه کنترل جلسه دستم اومد و تا حد خیلی زیادی تونستم صحبت‌های لازمه رو داشته باشم. البته دو مورد رو فراموش کردم بگم که انصافا جزو موارد مهمی بود که باید بگم ...

اما بعد از صحبت با اولیا متوجه معصومیت بچه‌ها شدم. دانش‌آموزا اکثرا تنها هستن. تنها به این معنی که خیلی نمی‌تونن با بقیه ارتباط برقرار بکنن و یک جورایی تنها سنگرشون من هستم. اکثر اولیا دوست دارن که بچه‌شون پزشک و مهندس بشه و متأسفانه چیزی به اسم «هنر» و یا «مهارت‌های نرم» در والدین معنا نداشت :(

باز هم باید صحبت کنم باز هم باید پیگیرشون باشم. حداقل الان که سنم کمه و حوصله‌ی بیشتری دارم وظیفه‌ی خودم می‌دونم که بتونم با تک به تکشون ارتباط بگیرم و زندگی بهتری براشون رقم بزنم. کسی باشم که بعدا خواستن یک معلم خوب نام ببرن، اون من باشم :)

تجربه‌ی مدرسه جدید

وقتی دارم از کلاسم تعریف می‌کنم متوجه می‌شم که واقعا چالش هایی که این کلاس داشتم رو داخل هیچ کدوم از کلاس‌هایی که تا حالا حضور داشتم و یا اینکه خودم کلاسداری کردم نداشتم. 

.

دانش‌آموزی رو می‌خواستم با یک دانش‌آموز شر و پر سر و صدا جابه‌جا بشه، بعدش دیدم چشماش حالت اشکی داره. آوردمش بیرون از کلاس می‌پرسم:«داری گریه می‌کنی؟» بغضش ترکید :|‌ :«آقا دارین جای من رو عوض می‌کنین😭» من که کلا نفهمیدم قضیه چیه و بهش گفتم که چون دانش‌آموز خوبی هستی فعلا جات رو دارم با یکی که سروصدا می‌کنه عوض می‌کنم اگه سعی کنی پسر خوبی من هم در آینده بهت مسئولیت می‌دم. 

قبول کرد رفت داخل کلاس. 

.

رفتار دانش‌آموزا واقعا شبیه بچه‌هاست. نیمکت‌هاشون رو با ماژیک و غلط‌گیر مرز بندی کردن که کناریشون دست و ابزارش از اون مرز بیشتر نره 🤦‍♂️😭

یا اینکه همه‌اش چند نفر کنار همدیگه از اینکه دستشون تکون می‌خوره یا سر و صدا می‌کنن ناراضی ان و بهم اعتراض می‌کنن‌ 🤦‍♂️

به خود دانش آموزا هم مستقیم گفتم رفتاری که دارین شبیه کلاس اولی‌هاست برای یک دانش آموز کلاس پنجمی واقعا زشته که بخواید این رفتارها رو داشته باشین. 

.

داخل کلاس سر و صدا بود بعدش گفتم :«بچه ها آروم باشین.» گوش ندادن. دوباره گفتم:« بچه‌ها ساکت باشین.» بازم گوش ندادن دیگه کلافه شدم و گفتم :«بچه‌ها آدم باشین.» بعدش یکی گفت که :« آقا مگه شما مثل آدم داخل کلاس رفتار می‌کنین؟» 

انتظار همچین حرفی رو نداشتم. بقیه‌ی دانش‌آموزان رو دیدم. منتظر یک واکنش از من بودن. شاید عصبانیتی چیزی. بعدش یاد کانال خدابانو افتادم که دانش‌آموزی ایشون رو جلوی کلی دانش‌آموز و اولیا کتک زده بود و ایشون خودشون رو خیلی خیلی کنترل کردن که با اون دانش‌آموز کاری خلاف قانون انجام ندن. 

من هم گفتم:«‌الان چی گفتی بهم؟ یعنی من غیر آدمم؟ یعنی من حیوونم؟» بعدش بچه‌ها روشون رو سمت اون دانش‌آموز بردن و نوچ نوچ کردن. 

بعدش هم همون دانش‌آموز که همچین حرفی زد اومد دو تا مورد از کارهای اشتباهم رو گفت که من هم با یک توضیح منطقی هر دو رو کاملا درست و قانونی دونستم و همه‌ی دانش‌آموزان هم تأیید کردن و بعدش ۱۳ تا مورد از چیزایی که دانش‌آموزا داخل کلاس رعایت نمی‌کنن رو نوشتم. خودشون رو قاضی کردم و گفتم حالا حق با کیه؟ 

از آخر هم به طرف گفتم:« آقای .... درسته که واکنشی نشون ندادم ولی توهینی که بهم کردی رو یادم نمی‌ره.» و تا آخر زنگ دست به سینه و ساکت نشسته بود. 

زنگ بعدش بهش یک مسئولیت دادم و فهمیدم که یک جورایی پشیمون شده و از طرف دیگه رأی اعتماد من رو هم گرفته. البته که این پشیمونی محدودیت زمانی داره و روزهای آینده برمی‌گرده به تنظیمات کارخانه :) 

اما یک چیزی که متوجه شدم اینه که دو تا دانش‌آموز لجباز دارم که تنها راه برای درست کردنشون اینه که بهشون داخل کلاس مسئولیت بدم. 

.

هر کلاسی یک پسر خوشگل داره که به نوعی برند کلاس به حساب میاد که کلاس من هم از این قضیه مستثناء نیست. خلاصه که ایشون هم از لحاظ اخلاقی و هم درسی خیلی خوبه. مامانش هم معلمه و مشخصه که اخلاق و رفتارش نمونه است. نماینده کلاسم هم هست. دانش‌آموزان همه‌شون به این قضیه معترض هستن که چرا به این دانش‌آموز بیشتر از بقیه توجه می‌کنم. در حالیکه سعی کردم به همه توجه یکسانی نشون بدم. 

اما در کنارش مادرش در شاد بهم پیام داده که چرا بچه‌ام رو کمتر پای تخته می‌بری؟ چرا بهش به اندازه بقیه توجه نمی‌کنی؟ یک مقدار از درس زده شده. 

و من: 😭😭😭😭

.

والدین از این موضوع که جای دانش‌آموزان رو عوض می‌کنم ناراضی هستم که با یک خنده به نماینده اولیا گفتم که اعتراضشون هیچ جنبه‌ی منطقی نداره و این اختیار کامل دست معلمه.

درسته هر پدر و مادری صلاح بچه‌اش رو می‌خواد اما دخالت کردن توی کار معلم از یک حدی بیشتر باعث رنجش خود معلم می‌شه. هر چیزی یک حدی داره ...

 

+ هنوز هم بابت اینکه کامنت‌ها رو به موقع جواب نمی‌دم عذرخواهم :(

روز نمی‌دونم چندم

اول بگم که کامنت‌ها رو خوندم ولی باور کنین حتی نمی‌تونم به این فکر کنم که چه پاسخی بدم. فقط ممنون از اینکه می‌خونید. سرم خیلی شلوغه ...

.

+ شما جات رو عوض کن.

- نمی‌خوام 

+ هن؟

خلاصه‌ای از روند این روزهام. یعنی هر جابه‌جایی‌ای که بخوام داخل کلاس داشته باشم باید یک دور بیام و صحبت بکنم و پند و نصیحت بکنم که دانش آموزا بخوان جاشون رو عوض کنن. انقدر که دانش‌آموزا پررو بار اومدن. قشنگ روی حرف من می‌ایستن :/ 

.

یک اشتباهی که داشتم این بود که روزهای ابتدایی دانش آموزان رو به دفتر می‌بردم چون واقعا با اهرم‌ فشارهای این مدرسه آشنایی نداشتم و بعدش متوجه شدم که دفتر از این کارم ناراضی هست که هیچ، کار خاصی هم برای از بین بردن بی نظمی دانش‌آموزان نمی‌تونه انجام بده :)‌ 

خلاصه که فقط خودم هستم و خودم تا بتونم مسائل کلاس رو داخل خود کلاس حل بکنم ... اما متأسفانه هندل کردن ۳۸ تا دانش‌آموز با پایه‌ی ضعیف و بی‌نظمی‌هاشون یک مقدار سخته. 

.

متوجه شدم که اگه دانش‌آموزان رو مشغول نگه دارم، راحت‌تر می‌تونم کنترل کلاس رو داشته باشم. اما خب با چه کارایی می‌تونم اونا رو مشغول کنم؟

فکر کنم یک بسته کوییز همیشه باید همراهم باشه که هر موقع وقت کلاس خالی بود بتونم ازشون کوییز بگیرم. 

.

دانش آموزا فهمیدن که سنم کمه. اولین حدس‌هایی که زدن بین ۲۰ تا ۲۳ سال بود. رد کردم. گفتن ۳۰ گفتم نزدیک شدین :دی. فعلا با قدرت ریش تونستم سن خودم رو بیشتر نشون بدم اما متأسفانه وقتی بخوام حرف بزنم، خود صدام باعث می‌شه که جوون‌تر دیده بشم :دی.

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی