سلام.
خیلی خستهام. خیلی کوفتهام و چیزی برای گفتن ندارم :)
سلام.
بعد از حدود دو ماه دوباره برگشتم.
فکر نمیکردم دیگه تعداد نوشتههام به قدری برسه که توی مرداد ماه تعداد پستهای وبلاگم به ۰ برسه :) همین نشون میده که چقدر افکار و کارهام به هم ریخته...
روزهای نسبتا فشردهای رو دارم میگذرونم. خیلی دارم سختی میکشم. بابت هر خواستهای که دارم یک مانع خیلی بزرگی روبهروم به وجود اومده. به طوریکه دیگه اون شوق نوشتن داستان پست قبل رو از من گرفت. این موانع خیلی بزرگه. ممکنه خیلی از آرزوهام رو دفن کنم. خیلی از نقشههای راهی که برای خودم کشیده بودم رو پاک کنم و دوباره از اول بنویسم. اما باز هم موفق میشم؟ نمیدونم.
فقط اومدم بگم که زندهام. نفس میکشم.
البته که یک کانال تلگرامی هم دارم ولی اونجا دیگه خیلی خیلی ناشناس و فقط مختص معلمی و وضعیت کلاسم مینویسم. فکر نمیکنم بتونم اینجا منتشرش کنم...
همه چی آروم بود. هوا آفتابی. صدای گنجشکها، شرشر آب و برخورد علفها به همدیگه میومد. چشمام بسته بود. همه چی رویایی به نظر میرسید. مثل همون صحنههای کلیشهای رومانتیکی که داخل فیلمهاست. خیلی حس آشنایی بود. انگار که این صحنه رو قبلا هم تجربه کرده باشم.
-چه بانوی زیبایی
چه صدای آشنایی. چه کلمات آشنایی. چشمام رو آروم باز کردم. روی یک تپه نسبتا بلند ایستاده بودم. چقدر شبیه بالاترین نقطهی زمینه. سرم پایین بود. به پاهای برهنهاش نگاه کردم که انگشتاش میون کلی علف پوشیده شده بود. صدای ضربان قلبم رو دارم میشنوم. چه صحنهی آشنایی. چرا همه چی انقدر برام عجیبه. چه حس عجیبی دارم. داره یادم میاد. این صحنه ... این صحنه ... سرم رو سریع بالا آوردم. دیگه احساس میکردم که قلبم داره میاد توی دهنم. نمیتونستم نفس بکشم. چشمم به لبخندش رسید. این آدم هم چقدر آشناست. نکنه ... این ... آدم ... مِ... مِه... مهران؟ میخواستم یک چیزی بگم. اما نمیتونستم حرف بزنم. انگار که کلی آدم پشت سرم ایستادن و با دستاشون دهنم رو گرفته بودن که نتونم حرفی بزنم. دیگه چیزی نمیتونستم بشنوم. همه چی داشت تیره و تار میشد . لبخند مهران رو میشد ببینم. میخواست دستم رو بگیره. منم میخواستم دستش رو بگیرم اما هر چی بیشتر دستم رو دراز میکردم بیشتر ازش دور میشدم. اوضاع تا جایی پیش رفت که دیگه نمی تونستم مهران رو ببینم. همه چی سیاه شده بود و ضربان قلبم تند و تند تر میشد. یک جایی میخواستم نفس بکشم ولی نمیتونستم و بالاخره نفس زنان از خواب بیدار شدم. صورتم سراسر خیس بود. کلی عرق کرده بودم. سریع بلند شدم. رفتم دستشویی. صورتم رو با آب شستم. همچنان نفس نفس میزدم. یاد حرفهای دکتر افتادم که میگفت اگه همچین اتفاقی برام رخ داد سریع برم و صورتم رو با آب بشورم. یک مقدار بهتر شدم. از دستشویی اومدم بیرون. مامان و بابا رو نگاه کردم. خوابیده بودن ولی میتونستم آثار نگرانی و اضطراب رو برای تنها دخترشون ببینم. رفتم اتاقم. در میون تاریکی قاب عکسم با مهران رو برداشتم و نگاه کردم. یعنی کجا میتونست باشه؟ من نباید اون کار رو میکردم. نه؟ حق انجام این کار رو نداشتم؟ دوباره رفتم روی تشکی که برای خواب انداخته بودم دراز کشیدم.
به اتفاقات خواب فکر کردم. صحنههای آشنایی که میتونست عاشقانهترین لحظههای ما رو بسازه. چشمام رو بستم...
-مریم؟
صدای مهران بود. اطرافم رو نگاه کردم.
-مریم من اینجام.
پشت سرم بود. روم رو برگردوندم.
+اینجا چیکار میکنی؟
-مریم بهت گفتم که طلاق هم میتونه یک گزینه باشه.
همونطوری بهت زده نگاهش کردم. باز هم نمیتونستم چیزی بگم.
-مریم؟ صدام رو داری؟
صدا تغییر کرده بود.
-مریم پاشو بابا. صبح شده.
چشمام رو باز کردم. بابا رو دیدم که نگران داشت نگاهم میکرد. صبح شده بود. خروس و مرغهای خونه سر و صدا میکردن. من همچنان بهت و حیرت زده به دو بار خوابی که مهران رو دیدم فکر میکردم. هر دو بار هم حس عجیبی داشتم. ترکیبی از بدبختی، عشق و سوختن بود. اما امروز باید تصمیمم رو میگرفتم. نمیدونم باید از این کار پشیمون میشدم یا نه. اما باید آماده میشدم که برم کارهای لازم رو انجام بدم. بلند شدم. میلی برای خوردن چیزی نداشتم. همینطوری فقط داخل خونه راه میرفتم.
-دوباره خوابش رو دیدی؟
مامان بود. سرم رو انداختم پایین و خیلی آروم جواب دادم:
-آره.
با نگرانی به آشپزیاش ادامه داد. نمیدونست چی بگه. حتی بابا هم که توی این لحظهها نقش حمایتگرش رو به خوبی ایفا میکنه چیزی برای گفتن نداشت. همه ساکت بودیم. انگار که باید زمان از یک لحظهای میگذشت تا بشه یک سری کارها انجام داد. ساعت ۸ صبح شد. تا محل قرار خیلی راه نبود. قرار بود مهران هم همراه با خانوادهاش بیان همونجا. آماده شدم که یک دفعگی صدای زنگ تلفن همراهم دراومد.
-الو؟
+ سلام.
خواهر مهران بود.
-سلام. خوبین؟
+مهران نیست.
ادامه دارد...
بعد مدتها دست به نوشتن زدم. نمیدونم داستان چجوری پیش میره. امیدوارم که خوب باشه...
۱- این روزا کمبود حضرت یار رو شدیدا احساس میکنم. فکر نمیکنم چیز خاصی باشه چون این حس هر چند وقت یک بار میاد سراغم که خب از سینگل بودن اینجانب هست. هنوز شرایط اینکه بخوام از یک نفر دیگه حمایت کنم رو ندارم. در واقع اصلا احساس میکنم اون استقلال و مهمتر از اون پررو بودنی که لازمهی داشتن شریک عاطفی هست رو ندارم...
خلاصه که یار عزیز یک مقدار صبر کن. من آماده بشم میام سراغت ...
۲- یک ماه از تابستون گذشت و این مدت برای تدریس و کلاسداریام کار خاصی انجام ندادم. بیشتر تمرکزم روی تقدیرنامهها و گواهیهایی بود که باید در طول سال تحصیلی میگرفتم اما بهم ندادن بود. از یک طرف دیگه سعی کردم با سیستم و سایتهای مرتبط با آموزش و پرورش بیشتر آشنا بشم و بتونم کارهای سیستمی رو در سطح آموزش و پرورش انجام بدم. (سامانه و ...)
۳- ارشد با اینکه میدونم که یک دانشگاه غیردولتی در شهر خودم قبول میشم (هدفم هم همین بود) اما دودل شدم که دوباره از اول بخونم و این دفعه دانشگاه معتبر و یک رشتهی نسبتا خوب بخونم. نمیدونم چیکار کنم. نیازمند این هستم که دوباره برم یک سری مشورتها داشته باشم که بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.
۴- چرا داخل وبلاگ کمتر مینویسم؟ نمیدونم :)
شاید چون چیز خاصی برای گفتن ندارم. اتفاقاتی که داخل زندگی برام رخت میده اونطوری نیستن که بتونم داخل وبلاگ به اشتراک بذارمشون . یک سری مطالب رو قصد داشتم داخل وبلاگ بگم از اینکه کلاسداری و مدرسه چجوریه اما بعدش با خودم فکر کردم که من اصلا در چه جایگاهی هستم که بخوام در رابطه با این موارد بخوام صحبتی داشته باشم ...
نمیدونم از کجا و چجوری شروع کنم به نوشتن. اما این روزا به شدت تنها هستم. احساس تنهایی میکنم. کسی نیست که باهاش برم بیرون و یا باهاش تفریح کنم. من واقعا به تفریح جمعی و گروهی نیاز دارم. نیاز دارم به همهی این چیزا.
و متوجه شدم هر چی سن آدم بیشتر میشه، تنها تر هم میشه. یک زمانی دوستایی داشتیم که باهاشون کلاس میرفتیم و من اونجا هم تنها بودم. اما اینکه بالاخره پشتم به یک جمعی دوستانه گرم بود و اینکه همه با همدیگه خوشحالن و خوشحالیشون من رو هم خوشحال میکنه. اما الان واقعا اون جمع دوستانه هم هر روز داره کمرنگ تر میشه.
چیه این دنیای مدرن؟
به عنوان اولین سالی که دارم روز معلم رو چه به عنوان معلم و یا چه به عنوان دانشجومعلم تجربه میکنم، باید بگم که امروز فوق العاده بود. فوق العاده به معنای واقعی کلمه. تمام اتفاقات مثبت برام رخ داد. پر از حس خوب بود. شادی بچهها و لبخند من.
امروز سراسر خوش اخلاق بودم. بچهها هم برای اینکه همدیگه رو ساکت کنن گفتن:« بچهها تو رو خدا یک امروز رو به خاطر اینکه آقا روزشون هست ساکت باشین.» من فقط جلوی خندهام رو گرفته بودم :))))
ذوق و شوقشون رو میتونستم ببینم. عشق بچهگانه. اگه تا حالا معلم نبودید باید بدونین که بچههای ابتدایی سراسر عشقن. یک سری جاها ممکنه اذیتتون بکنن. حتی عمدا این کار رو انجام بدن. ولی چیزی ته دلشون نیست. باهاشون رفیق بشین، ۱۰۰شون رو براتون میذارن. فقط اگه تعداد دانشآموزای هر کلاس کمتر بشه خیلی اتفاقات بهتری برای هر معلمی رخ میده. تعداد زیاد دانشآموزا واقعا معضل بدی هست. امیدوارم این موضوع هم حل بشه ...
- یک ماه از سال ۱۴۰۳ گذشته ولی هنوز هم وقتی میخوام تکالیف دانشآموزان رو امضا کنم، نوشتن ۱۴۰۳ در امضا برام کار سخت و چالش برانگیزی هست. به سال ۱۴۰۲ عادت دارم و نتونستم با این قضیه کنار بیام.
- داخل این ماه شما باید به اندازه مورچه درسها رو جلو ببری. چون اگه درسی تموم بشه عملا کاری دیگه نمیتونی داخل کلاس انجام بدی. مگر اینکه بخوای درسهای مهمتر دیگه رو با دانشآموزان کار بکنی. مثلا درس هدیههای آسمانی تموم شده شما میای و داخل اون زنگ با بچهها ریاضی کار میکنی.
- اولیای دانشآموزایی که یک مقدار از لحاظ درسی و انضباطی مشکل دارن رو به مدرسه آوردم. غیر از دو نفر بقیه اومدن. اون دو نفر هم احتمالا سال آینده در این مدرسه نباشن. یکیشون که خیلی غیبت میکنه و اکثر امتحانای من رو حضور نداشته و یکی دیگه هم که همهی دانشآموزام و کادر مدرسه از دستش شاکی هستن و نمیدونم که چجوری تا این پایه و در این مدرسه موندگار شده.
- یک دانشآموز دارم که خیلی پسر خوبیه. تقریبا میشه گفت مظلومه و تقریبا هر کسی به خودش اجازه میده که بهش توهین کنه و یا اینکه حقش رو بخوره. وضعیت درسیاش خیلی مساعد نیست اما مهارت نجاریاش فوق العاده است. برام یک دونه جامدادی چوبی هم درست کرده که خیلی خوبه. هفته قبل بود که بالاخره من یک اثری از اولیای این دانش آموز رو دیدم یعنی من گفتم که ولیاش بیاد مدرسه برای وضعیت تحصیلی دانش آموز. مادر دانش آموز اومده بود مدرسه و حرف های بیجا میزد . بعد خیلی هم با لحن بدی صحبت میکرد و مدام بی احترامی میکرد با همهی اعضای مدرسه. بعد یک مدت اینکه صحبت کرد متوجه شدیم که مادرش از لحاظ روانی وضعیت مساعدی نداره. این قضیه گذشت بعدش پدر دانش آموز هم به مدرسه زنگ زد و عذرخواهی کرد و گفت که مادر دانش آموز خیلی از لحاظ روانی وضعیت مساعدی نداره. میخواست که شیرینی بیاره که ما از این کار خودداری کردیم. یک اطلاعاتی از سرگذشت این دانش آموزم به دست آوردم . پدرش نجاره. مادرش هم که این وضعیت رو داشت و چند سالی هم انگار با خانواده نبوده و امسال سومین سالی هست که دانش آموز کنار مادرش هست. برادر این دانش آموزم هم مشکل قلبی داره. و من الان متوجه میشم که چرا این بچه انقدر آرومه و من چرا انقدر دیر متوجه این قضیه شدم؟ اما هر جوری هم به قضیه نگاه میکنم متوجه میشم که پدر دانش آموز هم یک مقدار توی این قضیه کم کاری کرده. آخه چرا این موارد رو اول سال نیومدی مدرسه بهم بگی که من بدونم چجوری با این دانش آموز حرف بزنم، برخورد کنم و یک جوری بشه که احساس ارزشمند بودن بکنه؟
- متوجه شدم که منِ معلم، مختار هستم که هر چقدر از کتاب رو مایل بودم در امتحان پایانی از دانشآموزام امتحان بگیرم. البته ما چیزی به اسم امتحان پایانی نداریم اما قطعا ملاک خوبی برای این هست که یک عده کمکاری هاشون رو در طی ترم جبران کنن و نمرهی خوبی کسب کنن. البته که در ارزشیابی کیفی توصیفی، حضور غیاب، نوشتن تکالیف، رعایت ادب و احترام، حضور فعال داشتن در کلاس و ... در نمره تأثیر داره و قطعا من هم تا حدودی سعی میکنم که این موارد رو در نمرهدهی اعمال کنم.
- مدیرم بهم پیشنهاد داده که سال آینده هم داخل این مدرسه کار کنم. ایدهای ندارم که چیکار کنم ولی با تجربیاتی که امسال کسب کردم اگه سال آینده کلاس کاملی دستم باشه میدونم که چه کارایی باید انجام بدم. حالا یک روزی میام و کارایی که به نظرم یک معلم باید انجام بده رو داخل ویرگول منتشر میکنم.
- هنوز که هنوزه دلتنگ کلاس قبلیام میشم. دلم میخواد یک روز برم اون مدرسه و ببینم که شاگردای قبلیم در چه حالی هستن ولی نمیتونم. کلاس فعلیام خیلی کلاس نرمالی نبود. تعداد دانشآموزایی که از لحاظ انضباطی مشکل داشتن خیلی خیلی زیاده و احتمالا چند نفرشون سال اینده داخل این مدرسه نباشن...
قبلا که بیشتر داخل بیان بودم همیشه این سوال رو داشتم که چجوری افرادی که سنشون بیشتر هست خیلی خیلی کمتر به وبلاگ سر میزنن و سرشون به زندگیشون گرمه. مگه میشه؟ مگه داریم؟
الان که سنم بیشتر شده متوجه شدم که بله میشه و بله داریم :)
انقدر سرم شلوغ شده که اصلا وقت کافی برای استراحت دادن به ذهنم ندارم که حتی بخوام چیزی بنویسم. آخرین چیزی که در دفتر خاطراتم نوشتم مربوط به روز اول عید هست که اون رو هم از بس بیحوصله بودم نصفه نیمه رها کردم و قبل از اون رو اصلا یادم نیست که چه زمانی سراغ دفتر خاطراتم رفتم ...
از یک طرف دیگه وبلاگهایی که در لیست دنبال شدههام هستن هم خیلی دیر به دیر آپدیت میدن و خیلی پستی نمینویسن. حالا شاید من خیلی با وبلاگنویسهای فعال فعلی ارتباطی ندارم ولی احساس میکنم که داخل یک کویر حضور دارم :)
خلاصه که عجب :)!
یک توییتی بود نوشته بود که:« یک نگاه به اهداف ۱۴۰۲ام انداختم. خیلی آروم اون عدد ۲ رو یک دندونه اضافه کردم و شد ۳.» :)
برای من هم سال ۱۴۰۲ همینطوری بود. توضیحاتش سخته. اما این بین درگیر کلی اورثینک، افسردگی و ناراحتی شدم. به خاطر یک عده آدم که سر منافع خودشون بهم دروغ گفتن و باید از لحاظ قانونی پیگیریاش میکردم و از طرف دیگه اتفاقات بعضا تلخی که داخل مدرسه برام رخ داد برای همین خیلی از جاها از لحاظ روحی روانی نتونستم خودم رو مدیریت کنم و به همین جهت اهدافم رو پیگیری نکردم. به همین جهت نمیشه گفت که دستاورد خاصی رو امسال داشتم.
اما امسال بالاخره بعد از ۵ سال تونستم با دو نفر ارتباط مجدد برقرار کنم. ۵ سال با دو نفر قهر بودم و اونا هم با من قهر بودن. چه بسا که بخشی از اورثینکم هم همین دو نفر بودن اما الان با ارتباطی که ساخته شده این بخش از اورثینک کنندهی ذهنم هم از بین رفت.
با یک سری از آدمها هم ارتباط عمیقتری برقرار کردم و فهمیدم که این آدما هم ارزش دوستی دارن و میتونن جزو شبکهی دوستان صمیمی قرار بگیرن.
امسال داخل دعواهایی که جاهای مختلف وجود داشت یاد گرفتم که عصبانیت خودم رو کنترل کنم. چون وقتی من بتونم به خودم مسلط باشم کمتر میتونم آتو دست کسی بدم که بخواد از حرفا و اکتایی که زدم و داشتم سوء استفاده بکنه.
از طرف دیگه فهمیدم وقتی داخل جمعی مورد احترام قرار بگیرم خیلی بهتر از این هست که بخوان دوستم داشته باشن. چون خیلیها در عین دوست داشته شدن مورد سوء استفاده هم قرار میگیرن.
در آخر هم میخوام امسال رو «حرکت» کنم. یک قدم رو به جلو. توی هر زمینهای که برای خودم مشخص کردم و میتونم.
سلام.
قبلا یک سری پست داشتیم به اسم «لیست فیلمهایی که تا به الان تماشا کردهام (تاریخ فلان)».
الان هم اومدم با یک پست دیگه و یک سری فیلم دیگه و امیدوارم که خوب باشه.
لیستهای قبلی دستهبندی «شاهکار»، «خوب» و «ضعیف» رو داشتن و داخل این لیست هیچ دستهبندی خاصی وجود نداره.
این نکته رو هم بگم که من هیچ تخصصی در زمینهی سینما ندارم و کلا نظری که در رابطه با اثر میدم ممکنه درست نباشه و یا غیرحرفهای باشه. به همین جهت لازم میدونم که بگم نظرات کاملا شخصی هست و ممکنه طبق سلیقهی عام نباشه.
نکته دوم هم اینکه لینکهای دانلودی که گذاشتم (غیر از اونایی که مال سینمای کره هست) نیازمند این هست که تغییر آیپی بدید.