زخم کهنه

چهار سال قبل یعنی زمانی که کنکوری بودم، یک ماه قبل از شروع آزمون کنکور در وبلاگم پستی رو منتشر کردم (دقیقا یک ماه نبود) و دو نفر مزاحم توی اون پست وبلاگم چیزی گفتن. مزاحم عبارت درستی نیست. فحاش عبارت مناسب‌تری می‌تونه باشه. از قضا این دو نفر فحاش قبل از این هم داخل وبم بودن و با انتشار هر پستی از جانب من در سریع ترین زمان ممکن میومدن و کامنت پر از فحش می‌دادن. توهین‌هایی که می‌شد حتی به خانواده‌ام هم مربوط می شد. 

احتمالا از فشار روانی سال کنکور اون هم برای کسی که تجربی می‌خونه خبر دارین و من هم متأسفانه با دیدن این کامنت‌ها بیشتر از قبل تحت روان پریشی قرار می‌گرفتم و روزانه در حین مطالعاتم عوض اینکه تمرکزم بر مطالعه باشه به اتفاقات و حرف‌هایی که بهم زده می‌شد توجه می‌کردم. حالا حدس بزنین اون دو نفر فحاش چه کسایی بودن؟ پسردایی‌هام که آدرس وبم رو قبل از اینکه باهاشون دشمن بشم بهشون داده بودم. فرض کنین که فحش خانوادگی می‌دادن :)‌ 

اینکه چرا میومدن فحش می‌دادن (بعضا فحش‌های خانوادگی)‌ قضیه‌اش طولانیه ولی همینقدر بدونین که سر یک قضیه‌ای که من هم بخشی‌اش رو مقصر بودم با هم دشمن شدیم و بعد از اون اتفاق این دوستان که آدرس وبم رو داشتن خیلی سریع به وبم میومدن و با کامنت‌هاشون بهم اظهار لطف می‌کردن. حتی کار به جایی رسید که کامنت گذاشتن رو برای اعضای غیربیانی محدود کردم اما انقدر که آدم‌های باشعوری بودن، حساب کاربری درست کردن و به فحاشی‌شون ادامه دادن ... و در دنیای واقعیت هم مجبور بودم تایمی رو باهاشون روبه‌رو بشم و همین بیشتر از قبل من رو آزار می‌داد و بعد از اون که می‌خواستم درس بخونم مدام واکنش‌های اونا و خودم رو بررسی می‌کردم و خیلی از زمان مطالعه‌ام رو صرف نشخوار فکری برای این افراد می‌کردم و توجه کمتری به درس می‌داشتم. 

و حالا یکی از اون دو نفر امسال و چند روز دیگه باید کنکور بده. وضعیت درسی‌اش رو شنیدم خیلی خوبه و هدفش هم خارج رفتنه. کاری با این موضوع ندارم. نوش جونش به هر حال تلاشش رو می‌کنه. اما با خودم می‌گم ای کاش حداقل یک ذره از اون حس و حالی که من داشتم رو این ایام توسط خودش تجربه بشه. تا بدونه چه جهنمی برام درست کرده بود. حتی بعضی وقتا این فکر بهم خطور می‌کنه که من هم بیام و یک سری شیطنت‌ها براش به وجود بیارم و در نهایت در نتیجه‌ی کنکورش تأثیر منفی بذارم. اما در نهایت به خودم میام و می‌گم که من بزرگترم و باید مثل یک فرد بالغ رفتار کنم. نمی‌دونم چه اتفاقی توی کنکور براش میفته اما خب با توجه به شواهد و قرائن احتمالا نتیجه‌ی خوبی براش رقم می‌خوره و این وسط می‌رسم به این پرسش که نقش خدا این وسط چیه؟ چرا اون احساساتی که تجربه کردم رو برای اون شخص هم در نظر نمی‌گیره. چرا در طول سال تحصیلی این اتفاقات تلخ براش رقم نمی‌خورد؟ خدایی که ادعا می‌کنه که عادل هست چرا یک جا اتفاقی که برای من افتاد رو برای اون نشون نمی‌ده؟

سعی می‌کنم نسبت به این قضیه بیخیال باشم. اما نمی‌تونم. مسأله‌ی عجیبی هست. مثل زخم کهنه‌ای که احتمالا چند وقت دیگه تازه می‌شه ...

 

+امتحان امروز صبح خوب بود. پاس می‌شم.

شب امتحان (دو)

فردا دومین امتحان سخنم شروع میشه 

استادمون خیلی خیلی سخت گیره و از ترم قبلمون هم خیلی باهاشون لجبازی کرده (یکسری اتفاقات رخ داد که باعث شد لج کنه) 

به هر حال فردا امتحان این استاده رو باید بدم. هیچی الان یادم نیست. با اینکه فصل‌ها رو کامل خوندم اما وقتی دوباره میخونمشون چیزی یادم نمیاد. امتحان تستی هست و ممکنه تست‌های سختی رو طرح کنه. 

معلوم نیست چی میشه 💔

کلا هم حس خوبی نسبت به امتحانش ندارم. علی رغم اینکه خیلی زیاد براش تلاش کردم و خوندم. 

استاد هم دست به انداختنش خیلی خوبه 💔

 

پست رو گذاشتم اینجا که ثبت بشه که در آینده این رو خوندم یاد شب‌های سخت امتحانم بیفتم و ببینم که از چه مسیر‌های سختی عبور کردم ...

شب امتحان

می‌گن که برای امتحانات دانشگاه نباید نمره برات ملاک خاصی داشته باشه. برای من من هم نداشت تا اینکه اون روز کذایی امتحان درس «اخلاق حرفه‌ای» رو دادم و متوجه شدم که چیزی به نام «افتادن» هم داریم. 

بعد از اون اتفاق شدیدا از امتحانات می‌ترسم. حتی امتحانات ساده و خب راهکاری ندارم. امتحانات پایان ترم امسال که دیگه ترم آخرم در دانشگاه فرهنگیان هست (امیدوارم که باشه)‌ هم همین حس رو دارم. احساس می‌کنم که دو تا از دروس رو میفتم و یکیش امتحان فرداست. امتحان فردا تشریحی هست و نیازمند اینه که بشینم و برای استاد عزیز انشا بنویسم :دی اما خب استاده هم یک مقدار سخت گیره و ممکنه از این بابت مقداری اذیت بکنه ...

ولی امتحان بعدی که ازش شدیدا ترس دارم، کلا تستی هست و منم دقیقا توی تستی مشکل دارم. مشکلم رو هم میدونم چیه اینکه هر گزینه رو به دقت بررسی می‌کنم و برای همین هر کدوم رو با استدلالی برای خودم گزینه رو درست در نظر می گیرم (که استدلال هم درسته) که اینجا باید گزینه درست تر رو انتخاب بکنم که باز هم برای هر گزینه استدلال درستی انتخاب می‌کنم و بین دو یا چند گزینه مشکوک می‌شم. 

 

خلاصه که نمی‌دونم وضعیت قراره چجوری پیش بره. این تقریبا اولین امتحان جدی‌ای هست که دارم بعد از چند سال به صورت حضوری می‌دم ...

امیدوارم که بخیر بگذره 😌

موقعیت a b c ...

قبل از این از موقعیت‌های a و b و می‌گفتم نه؟ :دی

احساس می‌کنم که خیلی باعث سردرگمی شده. برای همین یک مقدار مفصل‌تر توضیح می‌دم. 

حدود چند ماهی هست که آرزو داشتم برم و داخل یک موقعیت خاص کار کنم. یعنی طی سال‌های آتی هم توی همون موقعیت کار بکنم. اما خب با توجه به شرایطی که وجود داره و تجربه‌ی نه چندان زیاد من، این موقعیت (a) تا حد زیادی برای من غیر ممکن به نظر می‌رسید. تا اینکه رسید به شب قدر. در واقع آخرین شب قدر. خیلی خسته بودم. خیلی خیلی زیاد حتی نای صحبت کردن هم نداشتم. روم رو کردم به آسمون و گفتم که :«می‌بینی؟ من چند ماه دارم کار می‌کنم. این همه آرزوی این موقعیت رو کردم. اما داره از دستم می‌پره. چرا باید از دست بدم وقتی که دارم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم؟» چند تا چیز دیگه هم گفتم. اما با اینکه چند روز بهش فکر کردم یادم نمیاد که در رابطه با چی بودن.

چند روز گذشت. اوضاع حتی بدتر هم شد. تقریبا دیگه توی اوج ناامیدی بودم. با خودم گفتم دیگه این موقعیت برام قابل دسترس نیست (لینک). اما نمی‌دونم چی شد. یک دفعگی همه‌چی برگشت. بهم این موقعیتی رو که آرزوش رو داشتم پیشنهاد دادن. انگار که داشتم روی ابرها سِیر می‌کردم. اصلا باورم نمی‌شد (لینک). خلاصه که عجیب بود. البته این خوشحالی برای چند روز دوام داشت. چون یک اتفاق خاصی افتاد. من هیچ وقت این موقعیتی که آرزوش رو داشتم، بررسی نکردم. اینکه واقعا خوبه یا بده و با وجود اینکه چیزی قطعی نشده اما الان حس خوبی نسبت به این موقعیت جدید ندارم. احساس می‌کنم قراره یک فشار خیلی سنگینی روم قرار بگیره. هر چی بیشتر گذشت متوجه شدم شاید اصلا برای این کار ساخته نشده باشم. شاید بخوام کلا از این موقعیت فرار بکنم. اینه که شاید این وسط اتفاقی افتاده... خلاصه که توی برزخ عجیبی قرار گرفتم و یک عده بهم می‌گن این موقعیت جدید رو تجربه کن. برای آینده‌ات خوبه و ... اما از یک طرف دیگه احساس میکنم که من برای این کار ساخته نشدم ... ولی من معمولا آدمی هستم که دلش نمی‌خواد مسئولیت قبول بکنه. شاید برای اولین بار توی عمرم باید یک مسئولیت نسبتا سنگین رو قبول کنم؟

 

دیگه نمی‌تونم بیشتر از این قضیه رو باز کنم.

چند عدد روزانه‌نویسی (۳)

۱- پنجشنبه برای یک کاری باید در اداره حضور می‌داشتم. از اداره که اومدم بیرون و عرض یک خیابون رو طی کردم. یک خانوم چادری نسبتا مسنی اومد و بهم گفت که بهش کمک کنم که بتونم به اون طرف خیابون برسونمش. من هم با یک مقدار مکث قبول کردم. وقتی قبول کردم سریع اومد با دستش دستم رو گرفت. خیلی هم محکم گرفت. من هم نمی‌دونستم چیکار کنم. یک مقدار دستم رو تکون دادم که بتونم دستم رو از دستش جدا بکنم یا یک مقدار بالاتر بگیره که حداقل تماس پوستی نداشته باشیم اما خب دستش تکون نمی‌خورد 😐😂. شخصا با این قضیه مشکلی نداشتم تمام ترسم از این بود که نزدیک اداره بودم و الان هم زمان گزینش هست که افراد رو بر اساس اعتقادات و این موارد دسته بندی می‌کنن و همکاران محترمی(!!!!) هم همیشه حاضر در صحنه هستن که بخوان از من عکس بگیرن و به نوعی زیر آب من رو بزنن :))) خلاصه که خنده‌ام گرفته بود. احتمالا خود این خانومه هم متوجه قضیه شده بود اما هی دعا می‌کرد و می‌گفت:« ایشالا جشن عروسیت هم همینطوری بخندی...» و اینا رو که می‌شنیدم بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. خلاصه که ایشون رو از خیابون عبور دادم و دوباره مسیر رفتنم رو ادامه دادم ادامه شماره پایینی👇

 

۲- چند دقیقه بعد به یک خانوم چادری دیگه برخوردم که میان سال به نظر می‌رسید و نون می‌خواست. نون معمولی هم نه. از این نون‌های خرمایی بسته بندی شده. خلاصه که رفتیم نونوایی همون اطراف و از همین مدل نون‌ها رو ایشون دید. دو مدل داشت. یکی بسته کوچیک و یکی هم  بسته بزرگ. هم اومدم که قیمت بسته‌ها رو بپرسم، خانومه سریع گفت که بزرگ رو براش بیاره :/ قیمتش چند بود؟ ۷۰ تومن :/ حقیقتش برام این مبلغ یک مقدار زیاد بود ... خلاصه که خانومه بسته رو دستش گرفت و یک نگاهی بهش کرد و من هم رفتم حساب بکنم. حساب کردم و در نهایت می‌خواستم ببینم که خانومه راضی هست یا نه که دیدم نیست :/ از نونوایی اومدم بیرون که ببینم این خانوم کجاست؟ که هیچ اثری ازش نبود ... یک مقدار بهم برخورد؛ نه تشکری، نه خداحافظی‌ای ... ولی خیلی سریع به خودم یادآوری کردم که نباید از کسی توقع داشته باشم و بابت کمک کردن منتی روی سر کسی بذارم ... ولی خب در کل خیلی عجیب بود. بعد از این هم تصمیم گرفتم که اگه قرار شد به کسی کمک بکنم بدون تعارف موارد رو توضیح بدم که شرایط و وسع مالی من به این حدی هست که به طور مثال برای بسته کوچیک نون خرمایی می‌تونم کمک کنم و نه بیشتر ... درسته که طرف نیازمنده و قطعا این کار ثواب بیشتری هم خواهد داشت اما خب بحث مدیریت پول توی اینجور مواقع هم هست که یک مقدار من رو این چند ماه اذیت می‌کنه. 

 

۳- چند روز قبل در جایی، یک قرعه‌کشی‌ انجام شد که به یک سری افراد برنده‌ی قرعه کشی و در لیست مشخصی وامی تعلق بگیره. من هم با وجود اینکه اسمم داخل لیست نبود اما داخل قرعه کشی شرکت کردم. می‌خواستم ببینم که بالاخره می‌تونم طلسم برنده نشدن در قرعه‌کشی رو بشکنم یا خیر. که البته حس خوبی هم داشتم نسبت به قرعه‌کشی. یعنی می‌دونستم که قراره اسمم برای این قرعه کشی دربیاد. حالا استدلالم چی بود؟ اینکه اسمم داخل اون لیست نبود 😂 و در نهایت هم اسمم دراومد اما خب فعلا وامی به من تعلق نگرفته 😂 برای دوستام هم توضیح دادم و اونها هم دقیقا همین رو گفتن که دلیل برنده شدنم در قرعه کشی به خاطر اینه که اسمم داخل لیست نبوده :)))

 

۴- جدیدا خیلی به این مورد برخوردم که بقیه از صدام تعریف می‌کنن. چه صدایی که ویس می‌فرستم و چه صدایی که به صورت حضوری صحبت می‌کنم و البته که خودم از صدایی که می‌شنوم خوشم میاد و احساس می‌کنم که صدایی که بقیه هم می‌شنون باید خوشایند باشه. قبلا هم این ایده رو داشتم که بخوام از صدام استفاده بکنم. اما فعلا وقت و حوصله‌ی کافی برای نقشه کشیدن براش ندارم. اینکه پادکستی تولید کنم یا مجری گری بکنم... که این موارد خودشون هم نیازمند توانایی‌های خاصی داره که من ازشون بی‌ اطلاع هستم و ای کاش بتونم برای این مورد هم راهی رو پیدا کنم ... 

 

دوراهی جدید

توی پست موقتی که قبلا گذاشته بودم و هنوز هم هست (لینک)، با دو تا اتفاق می‌تونستم مواجه بشم .

a= که موفقیت آمیز باشه.

b= که موفقیت آمیز نیست.

 

طبیعتا چندین و چند ماه آرزو داشتم که a برام رخ بده اما به مرور زمان متوجه شدم که احتمال وقوع b خیلی بیشتره. اما این آخر، نمی‌دونم چی شد. یک دفعگی همه چی برعکس شد و درصد وقوع a خیلی بیشتر شده و الان توی این وضعیت هستم که چیزی که چندین و چند ماه آرزوش رو داشتم و براش تلاش کردم و در معرض رسیدن بهش هستم، الان هیچ ارزشی برام نداره. یعنی اینکه شاید اصلا من نتونم از پس اون کار بربیام. شاید نتونم زندگیم رو سر همین قضیه مدیریت کنم و بیشتر بهم لطمه بزنه تا اینکه کمک کننده باشه. 

همه بهم می‌گن که از این اتفاق استقبال کن اما الان خودم شدیدا سر این دوراهی گیر کردم... اینکه سر چیزی که چند ماه آرزوش رو داشتم پایبند بمونم یا نه. که این پایبند موندن ممکنه باعث بشه که به سلامت جسمانیم هم آسیب برسونه. کما اینکه این کار جدید خیلی استرس زا و نسبتا سنگین هست ...

روز معلم (۲)

امروز صبح رفتم یک سر به مدرسه‌هام بزنم. می‌دونم امروز پنجشنبه هست ولی قطعا کلاس‌های فوق برنامه دایر بوده. به هر حال یک سر به مدرسه‌‌هام زدم. 

مدرسه‌ی ابتدایی اولم: می‌دونستم که کلا مدرسه برداشته شده با این حال باز هم رفتم بیرونش رو نگاه بکنم. کورسوی امیدی داشتم که دوباره اون مکان مدرسه شده باشه. در و دیوار رنگی مدرسه رو دیدم اما هیچ سردربی نداشت و احتمالا اونجا دیگه مدرسه‌ای نیست ...

مدرسه ابتدایی دومم: همون مدرسه‌ای بود که می‌خواستم کارورزی برم و نیازی به رفتنش نداشتم :)

مدرسه راهنمایی اولم: فعلا نرفتم. چون احساس می‌کردم که کلا کادرش عوض شده و هیچکسی من رو اونجا نمی‌شناسه... اما شاید شنبه رفتم و یک نگاهی بهش انداختم ...

مدرسه راهنمایی دومم: نرفتم و نمی‌خوام برم چون تداعی‌گر تمام خاطرات منفیم می‌شه و من رو یاد تمام تنهایی‌هام در اون مدرسه می‌ندازه ...

مدرسه دبیرستانم: وارد مدرسه شدم اما خب اونجا هم اکثر کادرش عوض شده بودن و مدیرش از قدیم بود که من هم با مدیرش رابطه‌ام خوب نبود ... آخرین گفتگویی که باهام داشت این بود که معلم ابتدایی خوب نیست و سعی کنم برم مقاطع بالاتر...

 

مدیر و معاون ابتداییم رو هم رفتم ملاقات کردم. همه چی خوب بود. حتی مدیر مدرسه ابتدایی دومم رو هم دیدم. موقع بچگی‌هام از همه‌شون می‌ترسیدم. اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر قلباشون صاف بوده. با خودم می‌گفتم هر آدمی که دانش آموزا ازش ترس داشتن، بعدا بیشتر با همون آدم گرم می‌گیرن و هم صحبت می‌شن ...

روز معلم؟

دیروز یعنی ۱۲ اردیبهشت روز معلم بوده و الان هم در هفته‌ی معلم قرار داریم و می‌خواستم یکم از سختی‌هایی که به چشم دیدم و لمس کردم بگم. اما سکوت می‌کنم. چون نمی‌دونم چی بگم. فقط خطاب به اون دانشجومعلمایی که الان با هزار و یک بدبختی می‌رن مدرسه به عنوان اضافه کار و کلاهی که سرشون رفت و ...

به نظرم روز معلم رو نباید تبریک گفت. چون باعث میشه کلی اعصاب خوردی به ذهنم بیاد. اینکه امسال چه ظلمی بهمون کردن. چه «بیگاری» ای ازمون کشیدن و خیلی‌ها یعنی خیلی از دانشجوهایی که الان دارن به عنوان اضافه کار تدریس می‌کنن، دارن تاوان ترس و حماقت بیجاشون رو می‌دن و من هم نزدیک بود دچار همچین اشتباهی بشم ... 

معلمی خیلی شیرینه. خیلی شغل ایده آلیه. اما واقعا توی این شرایط نمی‌شه. توی این وضعیت، توی این جایگاهی که الان معلما داخلش قرار دارن. باور کنید سخته. باور کنید اون طرف چهره‌ی ساکت و مظلوم معلمی که می‌بینید پر از درد و رنجی هست که کشیده و طی کرده و الان باز هم به جایگاهی نرسیده. نمی‌خواستم سیاه نمایی کنم. اما این سیاه نمایی نیست. واقعیته. واقعیت یک معلم ... 

شاید بعدا بیشتر توضیح بدم که چه اتفاقایی افتاد ...  اما الان ترجیح می‌دم ساکت باشم ...

موقت

من چند ماه قبل می‌دونستم که برای مسیرم دو تا اتفاق می‌تونه رخ بده. مسیری که برای شروع به حرکت کردن در اون نیاز به از دست دادن چیزای دیگه داشتم.

a: که موفقیت آمیز هست.

b: که موفقیت آمیز نیست.

و الان احساس می‌کنم که موقعیت b در حال رخ دادنه. با وجود اینکه قبلا با خودم این رو قبول کردم که موقعیت b احتمال وقوعش هست و بابت این موضوع خیلی ناراحتم و نمی‌دونم چجوری درستش کنم ... :(

 

نیاز داشتم یک جا بنویسمش ...

توصیه بدون راه‌حل

- یکی از انتقادایی که به دانشگاه فرهنگیان همیشه وجود داره (و نمی‌دونم به سایر دانشگاه‌ها هم می‌تونم تعمیم بدم یا نه) اینه که در هر زمانی به ما یک سری توصیه‌هایی می‌شه که جنبه‌ی تئوری داره و می‌گن که باید این نکات رو در کلاس مراقب باشیم و باید ها و نباید هایی بهمون می‌گن که انگار جزئی از قانون مدرسه هست. اما هیچ وقت نمیان و مسئله‌ای شرح و بسط بدن و بگن که در شرایط مختلف باید چیکار کرد. 

به عنوان مثال ساده می‌تونم بگم که جهت برقراری نظم و سکوت در کلاس از برخورد فیزیکی با دانش‌آموزان به شدت پرهیز کنیم. اما هیچ وقت نمی‌گن که چگونه محیط کلاس رو کنترل کنیم تا بتونیم درسمون رو ادامه بدیم. 

 

- نظرات مربوط به هر فیلم رو می‌خونم خیلیا رو می‌بینم که صرفا در حد چند کلمه فقط نوشتن «عالی» ، «مضخرف» ، «ارزش دیدن داره» و ... در حالیکه باید داخل این کامنت‌ها توضیح داده بشه که چرا عالی هست؟ چرا مضخرفه؟ آیا ژانرش با توضیحاتی که داده شده متناسب بوده؟‌ از داستانش خوشتون نیومده؟ و ...

 

- داخل یک کانال تلگرامی صحبت از فیلم و سینمایی شد و من هم کامنت دادم که فیلم سینمایی ایران ارزش تماشا کردن نداره. چه برسه به اینکه بخوام مجموعه‌های خانگی (؟) مثل شهرزاد و غورباقه و ... رو هم تماشا کنم. بعد از اون یک فردی اومد و گفت که :«دیدگاه صفر و صدی نسبت به چیزی کاملا اشتباهه و توی هر چیزی خوب و بد هست. سینمای ایران هم از این قضیه مستثناء نیست.» من هم در پاسخ به ایشون گفتم که :«حرفتون درسته ولی می‌شه چند تا فیلم سینمایی مفید از ایران رو که امسال تولید شده بفرمایید تا من هم بتونم تماشا کنم؟» و طرف فکر کنم سین کرد و جواب نداد یا شاید هم یادش رفته جواب بده یا هر چیز دیگه‌ای ... 

 

- چند روز قبل هم یک پستی دیدم از یکی از بلاگرا که نکته‌ی قابل تأملی رو گفت. داخل پستشون این رو گفته بودن که محتوای پست‌های وبلاگ باید جوری باشه که حالت مفید به خودش بگیره و نه اینکه یک عکس بندازیم و مجموع کلمات پست به ۲۰ تا هم نرسه و در نهایت هم دو تا وبلاگ رو معرفی کردن. 

کاری به اینکه حرفشون درست هست یا نه ندارم. من هر چی متن‌های پایین‌تر رو خوندم به چیزی که می‌خواستم نرسیدم. اون هم اینکه ایشون به صورت دقیق نیومدن و بگن که چجوری می‌شه یک پست با محتوای مناسب‌تر تولید کرد؟ و نظرشون رو در چند تا مورد بیان کنن ... به نظرم اگه در ادامه‌ی پست به چند تا مورد اشاره می‌کردن که باعث قشنگ‌تر شدن محتوای پست‌ها می‌شد، می‌تونست خیلی پست از حالت صرفا انتقادی به یک حالت انتقاد سازنده برسه.

 

به نظرم هر جا می‌خوایم نظری بدیم بیایم و با ارائه‌ی مثال‌های مختلف اون نظر رو از یک حالت گفتاری به یک حالت درگیر کننده برای مخاطب تبدیل کنیم. به طوریکه طرف مقابل چیزی از اون نظر یاد بگیره :)

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی