اهداف کمتر، زندگی راحت‌تر :)

حدود دو هفته قبل از اینکه سال تحویل بشه و بخوام یک سری هدف داشته باشم و یک نگاهی به وضعیتم بندازم، اومدم و یک لیست درست کردم از کارایی که دوست دارم انجامشون بدم. حدود ۱۰ الی ۱۱ تا هدف نوشتم. یک نگاهی بهشون انداختم. دیدم که خیلی زیادن و نمی‌شه همزمان همه‌ی اینها رو با همدیگه هندل کرد. برای همین اومدم و اهداف رو دسته بندی کردم.

۱- اهدافی که مربوط به خارج از خونه هست و 

۲- اهدافی که داخل خونه هست.

اونایی که داخل خونه هست رو به دو قسمت تقسیم کردم. 

۱- اهدافی که باید با سیستم سر و کار داشته باشم.

۲- اهدافی که نیاز به سیستم ندارم.

و تمام ۱۱ تا هدف رو داخل این موارد قرار دادم...

نه! واقعا نمی‌شد همه رو در یک سال انجام داد. اصلا شاید نشه همه رو تا آخر عمر انجام داد. پس رسیدم به سخت‌ترین قسمت ماجرا. یک خودکار قرمز برداشتم و روی همه‌ی اهدافی که به نظرم هیچ وقت در آینده حسرت انجام ندادنشون رو نمی‌خورم خط کشیدم. خیلی دردناک بود. ۸ الی ۹ تا هدف موند. باز هم زیاد بود و دوباره روند حذف کردن اهداف رو انجام دادم و چند بار این کار رو انجام دادم که رسیدم به ۵ تا هدف. دیگه واقعا نمی‌تونستم روی چیزی خط بکشم. این اهداف چیزایی بودن که باید امسال کسبشون می‌کردم و اگه کسب نکنم از زندگی عقب میفتم. 

هر کدوم از اهداف رو بالای یک صفحه نوشتم و منابع یادگیری برای رسیدن به اون هدف رو لیست کردم. از کانال‌های تلگرام و یوتیوب گرفته تا افرادی که از دور و نزدیک می‌شناسم و باهاشون در ارتباطم. و در نهایت تمامی منابع یادگیری هر هدف رو اولویت بندی کردم و تا وقتی که منبعی تموم نشد، حق ندارم وارد منبع بعدی بشم.

سیستم رو روشن کردم و قصد پاکسازی سیستم رو داشتم داخل فولدرها پر بود از ویدیوهایی که جزو اهداف حذف شده‌ام بودن و قرار بود یک روزی برم سراغشون. همه رو حذف کردم. فکر کنم سیستم هم یک بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. به ذهنم رسید که بوکمارک‌های مرورگرم رو هم چک کنم و یک لیست گنده جلوی چشمم پدیدار شد. اصلا انتظارش رو نداشتم و همه‌ی بوکمارک‌ها جزو سایت‌هایی بودن که قرار بود یک روزی نگاهشون بکنم و اهداف حذف شده‌ام رو پیش ببرم. همه‌ی بوکمارک‌های غیرضروری رو حذف کردم. تلگرام رو باز کردم و کانال‌هایی که به دردم نمی‌خوردن رو حذف کردم و در نهایت رسیدم به کانال‌های یوتیوب و مواردی که دیگه جزئی از اهدافم نبودن رو از حالت اشتراک درآوردم. 

فکر کنم سرم خیلی خلوت شد. حالا انگار که می‌تونم راحت‌تر تصمیم بگیرم. طوریکه احساس سبک‌تری بهم دست بده و تمرکز بیشتری برای انجام کارهام داشته باشم. هر چند که کُند پیش می‌رم ولی به نظرم لذت بخشه و البته که هنوز هم برنامه‌ام ناقصه. اما در حین انجام کار دارم یاد می‌گیرم که بهتر زمانم رو مدیریت کنم که بتونم همه‌ی اهدافم رو پوشش بدم ...

به افراد موفقی که در نزدیکان و آشنایان هستن نگاه می‌کنم، متوجه شدم که راز موفقیت همه‌شون اینه که تمام تمرکزشون رو روی یک الی دو موضوع گذاشتن و همونا رو تا آخر پیگیری کردن و همچنان پیگیری می‌کنن. 

موسسه گاج یک شعاری قبلا داشت و الان نمی‌دونم داره یا نه. ولی شعارش این بود. 

به جای اینکه چند کتاب رو یک بار بخوانید، کتاب‌های گاج رو چندین بار بخوانید. 

شعارش تا حدی تبلیغات خود گاجه اما نکته‌ی جالبی داره. نکته‌ای که هست خیلی واضحه. دور و بر دنیای پر زرق و برق ما اهداف خیلی خیلی قشنگی هستن که مدام بهمون چشمک می‌زنن. اما باید حواسمون باشه که عمر، حوصله و توانایی ما تا حدی نیست که بخواد همه‌ی اونا رو پوشش بده. چسبیدن به چند تا هدف محدود اما با پیگیری فراوان می‌تونه ما رو به دورنمایی که از خودمون داریم برسونه. 

 

پست مرتبط ۱

پست مرتبط ۲

پست مرتبط ۳

خودت باش!

توی کل زندگیم، با افراد مختلفی دیدار داشتم. خیلی‌هاشون بعد از چند دقیقه مصاحبه باهام این جمله رو بهم می‌گفتن:«چقدر پسر ساکت و مظلومی هستی.» و یا «چقدر احساساتی هستی و روحیه‌ی لطیفی داری.» و من با این جملات بزرگ شدم. لازم به ذکر هم هست که برای جنسیت مذکر این ویژگی‌های اخلاقی بسیار بسیار ناپسند به حساب میاد. اوضاع برام طوری پیش می‌رفت که انگار «ساکت بودن» و یا «احساساتی بودن» برای یک پسر خیلی خیلی خطرناکه و می‌تونه من رو در جامعه‌ای که قرار داریم غرق کنه و به هر دری زدم که این ساکت بودن و احساساتی بودن رو برطرف کنم اما هیچ راه‌حلی نتونستم بیان بکنم...

توی دومین مصاحبه‌ی کاری عمرم هم به طرف مصاحبه کننده این مورد رو گفتم. گفتم که «آدم احساساتی‌ای هستم و روحیه‌ی لطیفی دارم» و این ویژگی‌ها رو به عنوان نقطه‌ی ضعفم در نظر گرفتم. توضیح دادم که اگه در محیط کار کسی به من حرفی ناراحت کننده بزنه ممکنه که تا چند روز بابت اون حرف ناراحت باشم و تحت تأثیر قرار بگیرم. توی زندگی شخصیم اتفاق ناراحت کننده بیفته می‌تونه روی روند کارم موثر باشه ... و طرف مصاحبه کننده پرسید:«چرا باید این رو به عنوان یک نقطه ضعف در نظر بگیری؟» و من چند لحظه مکث کردم. چرا من همچین سوالی رو از خودم نپرسیدم؟ چرا بدون اینکه در رابطه باهاش فکر بکنم این رو در نظر نگرفتم که شاید همه‌ی این چیزایی که در رابطه با من می‌گفتن بیش از حد سخت‌گیرانه است و خب این ویژگی‌هایی بوده که از اول باهام همراه بوده؟ چرا یک نفر تا به الان بهم نگفته بود که «خودت باش.» یا «ممنون که خودت هستی.»؟ چرا جامعه به یک فردی که از منظر احساسی با اتفاقات برخورد می‌کنه نیاز نداره؟

و توی مصاحبه و وقتی که می‌خواستم به سوالش جواب بدم (چرا باید احساساتی بودن رو به عنوان یک نقطه ضعف در نظر بگیری؟) مکث کردم و جوابی ندادم. شاید چون جامعه همچین چیزی رو قبول نمی‌کنه. بعد از اینکه سوالات مصاحبه‌گر تموم شد من هم یک سوال پرسیدم و ازش خواستم تا در رابطه با نقاط ضعفم توضیح بده؟ و اینطوری جواب داد. «خیلی شجاع و جسور هستی که از یک مصاحبه گر همچین سوالی رو می‌پرسی.» شجاعت و عدم جسارت کافی دومین نقطه‌ی ضعفی بود که برای خودم در نظر گرفته بودم اما در لحظه مصاحبه چیزی از عدم شجاعت بیان نکردم. در حالیکه طرف مقابل اینطوری در قبال سوالم پاسخ داد. شخص مصاحبه‌گر در ادامه توضیحاتش گفت که این ویژگی احساسی بودن و لطیف بودن چیزیه که جامعه مردان می‌خوان اما نباید به عنوان نقطه‌ی ضعف در نظر بگیریش. سایر توضیحاتش رو الان یادم نمیاد و ای کاش یادداشت می‌کردم ... اما کل توضیحش همین بود که داداش من! خودت همینی هستی که بپذیر. انقدر هم خودت رو بابت شخصیتی که داری سرزنش نکن‌ :)

با این حال باز هم نمی‌دونم که این درسته یا نه. اینکه احساسی بودن نقطه‌ی ضعف در نظر گرفته می‌شه یا نه؟ 

روز امید و شادباش نویسی

دیروز یعنی ۶ فروردین روز «امید و شادباش نویسی» بود و در این روز و در ایران باستان موفقیت‌های مختلفی رخ داده و در نوع خودش خیلی جالب بود. من هم خیلی فکر کردم که دقیقا دیروز چه موفقیتی رو کسب کردم که بیام و اینجا در رابطه‌ باهاش بنویسم. موفقیت خاص و بزرگی نداشتم اما اتفاق جالبی دیروز افتاد که به نظرم باید بنویسمش. توی شهر غریب بودم. نه اونقدر غریب اما خب اونجا زندگی نمی‌کنم. بگذریم، نیاز خیلی فوری به خودکار داشتم و هر چی گشتم خودکاری پیدا نکردم. ساعت نزدیک زمان افطار بود. یک چیزی حدود کمتر از یک ساعت مونده به افطار بود و طبیعتا خیلی از مغازه‌ها بسته بودن و با استفاده از نرم افزار «نشان» لوازم التحریر های مختلف رو چک می‌کردم که به سمتشون برم. امید خیلی زیادی نداشتم. اما به هر طریقی ادامه می‌دادم. لوازم التحریر اولی که از جلوش رد شدم بسته بود. لوازم التحریر دومی رو پیدا نکردم. شاید هم بسته بود اما از طریق نقشه نتونستم چیزی رو پیدا کنم. تقریبا ناامید شدم که گوگل رو باز کردم و لوازم‌التحریرهای اون شهر رو با گوگل مپ سرچ کردم. یکی رو همینطوری شانسی زدم. فاصله‌اش نسبتا دور بود اما خب امید داشتم که باز باشه ... تقریبا نیم ساعت مونده به زمان افطار بود که به مغازه مورد نظر رسیدم و با کمال تعجب دیدم که مغازه بازه و تونستم خودکار رو بخرم :) این موفقیت هر چقدر کوچیک اما باز هم بهم خاطر نشان کرد که اصرار و تداوم برای رسیدن به چیزی و دست یافتن به اون ضریب موفقیت رو به طرز عجیبی افزایش می‌ده :)

شما دیروز چه موفقیتی رو داشتین؟ :) حتی اگه بگین ۲۴ ساعت روز رو خوابیدین هم می‌تونیم موفقیت در نظر بگیریم چون خیلیا هم از انجام این کار ناتوان هستن :دی

روزمره نویسی

- مثل اینکه حدود ۲۴ ساعت دیگه عیده و من هم احتمالا لحظه‌ی تحویل سال رو مثل تمامی لحظات تحویل سال مشابه در حال خواب باشم و وقتی صبح از خواب بیدار بشم باید با سیل عظیمی از تلفن‌ها و تماس‌ها رو به رو بشم و برای افرادی که قراره چند روز آینده ملاقاتشون کنم زنگ بزنم و عید رو بهشون تبریک بگم و چقدر از این کار بدم میاد ... 

 

 

 

- چند روز قبل بود که بابا بزرگم در یک عمل انتحاری ماشین اصلاحش رو برداشت و بهم گفت که کل ریشام رو بزنم. من هم که کلی مقاومت کرده بودم اما در نهایت به خواسته‌اش تن دادم. نمی‌دونم چرا اما یک حس بدی بهم دست می‌داد. انگار که بابا بزرگم بهش چیزی الهام شده باشه که داره لحظات آخر عمرش رو سپری می‌کنه و با همه مهربون باشه و خیلی از نوه هایش پیگیری بکنه. من نوه‌ای نیستم که بخوام مورد قربون صدقه قرار بگیرم و برای همین این درخواست بابا بزرگم خیلی برام عجیب بود و گفتم شاید این لحظات آخرین لحظاتی باشه که می‌بینمش (فکر کنم خیلی بدبینم) برای همین بهتره که به خواسته اش گوش کنم و کل ریش و سبیلم رو از ته بزنم که دلش شاد بشه و حداقل خواسته اش رو (و یا آخرین خواسته اش از من رو) زمین نزنم ... ای کاش حداقل این روز ها ، این ماه ها و این سال آخرین سال عمرش نباشه چون خیلی به هم میریزم و فکر می‌کنم تحمل غم از دست دادن اولین کسی که برام عزیزه خیلی دردناک باشه ...

 

 

 

- اگه بخوام برای سال ۱۴۰۱ توضیحی بنویسم، شدیداً در این موضوع ناتوانم. سال ۱۴۰۱ با دورنگاری که برای خودم ترسیم کرده بودم شدیداً تفاوت داشت که البته یک بخش زیادیش هم برمی‌گشت به بخشنامه‌های وزارت. اما با این وجود امسال این درس رو بهم داد که بعضی اوقات یک سری اتفاقات میفته که تو حتی یک درصد هم فکر نمی‌کنی که همچین اتفاقی در حال رخ دادنه و مجبوری که خودت رو با وضع جدید سازش بدی و اهدافی که ابتدای سال برای خودت تعیین کرده بودی رو تغییر بدی.

 

نمی‌خوام بگم که از امسال راضی هستم یا نه. چون نمیدونم چون در حین سال اهدافم به طور مداوم تغییر میکرد و شاید تقصیر من هم نبود. برای همین امسال رو باید با اهداف کلی‌تری شروع کنم که اگه اتفاق عجیبی هم در حین سال رخ داد، اهدافم کمترین تغییر ممکن رو داشته باشن ...

 

 

 

عیدتون مبارک 

کنکور ارشد ۱۴۰۲

بالاخره پس از دو ماه انتظار کنکور ارشد رو دادم. کنکوری که اصلا هیچ زمینه‌ای در رابطه باهاش نداشتم و این خیلی اذیتم می‌کرد. توی طول این مدت شدیدا احساس تنهایی می‌کردم. هیچ کسی رو نداشتم که بخوام ازش در رابطه با رشته‌های علوم تربیتی بپرسم و هیچ همراهی در این مسیر نداشتم که بخوام باهاش درسی بخونم و یک مقدار از اون احساس تنهایی دربیام. از یک طرف دیگه جدول مربوط به رشته‌های ارشد رو می‌خوندم و برای هر رشته و هر درس یک ضریب خاصی تعیین شده بود که باز هم برام غیرقابل هضم بود. فکر می‌کردم مثل کنکور سراسری یک سری منابع خاص رو باید می‌خوندیم و از همونا تست میومد. در حالیکه اینجا فقط یک عنوان درس دیدم و سردرگم شده بودم که دقیقا باید چه کتابی رو بخونم. اول هم باید می‌رفتم سراغ رشته‌ای که دوستش داشتم. رشته‌ای که میخواستم ارشد بدم علوم تربیتی بود و چندین زیر‌مجموعه که باید ازشون اطلاعات کسب می‌کردم. اما از نزدیکانم کسی نبود :(

از یک طرف دیگه از طرف افراد آشنایی که به هر طریقی جور کرده بودم در رابطه با ارشد می‌پرسیدم که با جواب‌های «ما رو با ارشدت زخمی کردی»، «رشته‌‌ی علوم‌تربیتی مزخرف‌ترین رشته‌ است.»، «می‌خوای معلم باقی بمونی؟ واقعا شغل مزخرفیه!» و همین‌ها میل من رو برای جست‌و‌جو برای رشته‌های ارشد و بهترین رشته‌ی مورد نیاز کاهش و در نهایت خنثی کرد. 

من هم درس خوندن رو گذاشتم کنار. گذشت و گذشت تا حدود دو الی سه هفته قبل که یک دفعگی اسم ارشد اومد. یکم با خودم حساب و کتاب کردم و دوباره جدول رشته‌ها و ضریب ها رو نگاه کردم تا حدودی همه چی دستم اومد. می‌تونستم با یک سرچ ساده داخل اینترنت به چیزی که می‌خواستم برسم. شاید بعضی وقتا اینترنت بهترین مشاور آدم باشه. اما اینکه من اصلا فکرش رو نمی‌کردم که سایت‌های فارسی بیان و مشاوره رشته‌ای بدن و منبع برای خوندن پیشنهاد بدن. همه چی خوب بود اما یک مشکل این وسط بود و اون هم این بود که من نمی‌تونستم توی سه هفته منبعی رو بخونم و یا تموم کنم و برای همین پلن خوندن رو گذاشتم کنار (که باز هم اینجا اشتباه کردم! می‌تونستم روی دو الی سه تا درس تمرکز کنم)

دفترچه انتخاب رشته‌ی سال قبل رو انتخاب کردم. شهرمون برای دانشگاه دولتی‌اش سرجمع ۲۰ تا دانشجو می‌گرفت. ( از مجموع چند تا رشته) و بعضی از رشته‌ها هم داخل ایران مقطع دکترا نداشتن و انتخاب‌هام خیلی محدودتر می‌شد. قضیه جایی بدتر می‌شد که به کارنامه‌های ارشد علوم تربیتی نگاه کردم که اونجا هم متأسفانه سهمیه‌ها رو دیدم و با خودم گفتم که اینجا مثل سراسری نیست که سهمیه‌ها یک دسته‌ی جداگانه داشته باشن و به همین جهت ظرفیت کسایی که سهمیه نداشتن رو کمتر می‌کرد و همین موضوع من رو خیلی ناامید تر کرد. 

خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه رسیدیم به دیروز که رفتم و برای رشته‌ی دومم ارشد دادم. سر یک ساعت و نیم اومدم بیرون که با مکانی که باید امتحان می‌دادم آشنا می‌شدم و نکته‌ی دیگه اینکه با سطح سوالات زبانش هم آشنایی پیدا کنم. کلماتی که توی ذهنم مونده بود رو داخل خونه با دیکشنری ترجمه کردم (که واقعا کار خیلی مهمی بود) دو سه تا کلمه رو فقط یادم نیومد ( که از قضا این کلمات هم توی کنکور امروز صبح اومده بود :) )

دیشب فقط نشستم سوالات کنکور ۱۴۰۱ رو نگاه کردم. زبانش رو چک کردم و معنی چند تا لغت رو بررسی کردم و متوجه شدم که خیلی از گزینه‌ها هر سال تکرار می‌شه و چند تا رو یادداشت که صبح روز بعد بخونمشون. 

شب هم می‌خواستم بخوابم. اما شب قبل از کنکور و کلا یک آزمون مهم برام به معنای واقعی کلمه وحشتناکه. من که استرس نداشتم. چون چیز زیادی نخوندم اما خوابم نمی‌برد. به طرز عجیبی خوابم نمی‌برد و یک سری اتفاقات دیگه هم افتاد که اعصاب و روانم رو به شدت به هم ریخت. مجبور شدم با خوندن یک رمان حداقل حواس خودم رو به طور موقت پرت کنم و بتونم بخوابم. 

روز بعد که امروز صبح بود فرا رسید. با یک مقدار سردرد که ناشی کمبود کیفیت و زمان خواب بود، از خواب بیدار شدم و سریع صبحونه خوردم و لباس پوشیدم و راه افتادم به سمت حوزه‌ی آزمون. با دوستام توی یک اتاق کلاس داشتیم و من خدا خدا می‌کردم که ازم نخوان که جواب سوالی رو بهشون بگم چون اصلا حوصله‌ی دردسر نداشتم. غیر از بخش زبان (که اون هم به لطف کلماتی که روز قبل کار کردم) تقریبا هیچ کدوم از سوالات رو بلد نبودم و چند تا رو به صورت معدود فقط داخل کلاس یادم بود و جواب دادم. نمی‌دونم که درست هستن یا نه و ر حال حاضر احساس بدی نسبت به پاسخ‌هام دارم. 

خلاصه که کنکور عجیب و بدی بود و در حال حاضر هم خسته‌ام. نیاز به مسافرت دارم. یک ریکاوری که دوباره برگردم به این زندگی. به این زندگی که حالت ماشینی گرفته. دارم دچار روزمرگی می‌شم. شاید هم باید بهش عادت کنم. چون زندگی یک کارمند این شکلیه. خارج از این باشه یا اخراجت می‌کنن، یا تهدیدت می‌کنن که به همون حالت ماشینی زندگی کنی ...

لیست فیلم‌ها و سریال‌هایی که تا به حال تماشا کرده‌ام (تا آخر بهمن‌ماه ۱۴۰۱)

سلام سلام

 

به رسم قدیم می‌خوام این سری پست‌ها رو ادامه بدم. یک سری توضیحات هست که اگه خواننده‌ی قدیمی باشین می‌تونین «ادامه‌ی مطلب» رو بزنین اگر هم نه، موارد لازم رو بخونین و بعدش برید سراغ ادامه‌ی مطلب. 

 

این بخش جایی هست که می‌خوام فیلم‌ها و سریال‌هایی که این چند مدت تماشا کردم رو براتون معرفی کنم

سه تا دسته اثر داشتیم. 

شاهکار: فیلم و سریالی که به همه پیشنهاد می‌شه که همه ببینن و اگه نبینن عمرشون بر فناست

خوب: فیلم و سریالی که می‌تونین یک بار ببینینش و یک لبخند گنده بزنید و فراموشش کنید.

ضعیف: از فیلم و سریال خوشم نیومد و به هیچ طریقی باهاش ارتباط نگرفتم


 

 

نکته‌ی اول: همین اول بگم که من هیچ تخصصی در زمینه‌ی سینما ندارم. نقدم افتضاحه و کلا نظری که در رابطه با اثر می‌دم ممکنه درست نباشه و یا غیرحرفه‌ای باشه. به همین جهت لازم می‌دونم که بگم نظرات کاملا شخصی هست و ممکنه طبق سلیقه‌ی عام نباشه (مثلا من نولان رو اصلا به عنوان یک فیلم‌ساز قبول ندارم :دی و پدرخوانده رو هم بعد نیم ساعت تماشا خوابیدم)

 

نکته‌ی دوم: از اونجایی که ممکنه در آینده به این پست برخورد بکنین ذکر این نکته رو لازم می‌دونم که لینک دانلود فیلم و سریالی که اینجا می‌ذارم ممکنه مسدود و فیلتر شده باشه و من هم متأسفانه نمی‌تونم لینک‌ها رو به‌روز‌رسانی کنم و از این بابت عذرخواهم. برای همین از سایت‌هایی که لینک داده می‌شه، اسمشون رو همینجا میارم که در آینده بهشون برخورد کردین کارتون راحت باشه.

برای سایت‌های بدون سانسور:

دیجی موویز

فیلم ۲ مووی

دنیای سریال

برای سایت‌های سانسور شده:

دوستی‌ها

 

چندی روزمره‌نویسی (شماره‌ی اول)

۱- از همین الان خونه تکونی در بخش خودم رو شروع کردم. اول که این پست رو خونده بودم (لینک) که توی قسمت پیوندها هم هست و بعدش هم نشستم تک به تک وسایلی که داخل جامدادی، قفسه‌ی کتاب‌ها و مکان لباس‌هام بود رو گشتم. بینشون کلی چیز میز پیدا کردم که به نظر می‌رسید به درد نمی‌خورن. اما من بی‌توجه بهشون نگه می‌داشتم برای روز مبادا. بالاخره دل رو زدم به دریا و هر لباسی که نیاز نداشتم رو گذاشتم کنار. کتاب‌هایی که خریده بودم و می‌دونستم دیگه تا ابد لاشون رو باز نمی‌کنم، یک گوشه گذاشتم و تک به تک خودکارها و مدادایی که دیگه استفاده‌ای نداشتن رو توی یک پلاستیک انداختم. لباس‌ها رو دادم به مامان که از سرنوشتشون خبر ندارم اما کتاب‌ها رو می‌خوام در وهله‌ی اول به آشنا بدم و اگه کسی نیاز نداشت بذارمش داخل دیوار و با یک قیمت خیلی پایین بفروشمش و در نهایت اگه مشتری پیدا نشد، می‌دمش به کتابخونه. هر چند که خیلی دردناکه پولی که بابتش هزینه کرده‌ام ولی خب حداقل می‌فهمم که دفعه‌ی بعدی به شکل درست‌تری کتاب بخرم. در این بین هم متوجه شدم که من آدمی نیستم که بخوام رمان انگلیسی بخونم. علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هایی که داشتم اما با این حقیقت تلخ روبه‌رو شدم ...

هنوز به قسمت سیستم نرسیدم. وگرنه فایل‌های اضافی داخل سیستم رو هم باید بگردم و اون‌هایی که هیچ استفاده‌ای ندارن رو پاک کنم...

 

۲- بعد از مورد ۱ نشستم یک لیست برای خودم در حیطه‌های مختلف درست کردم و مواردی که «واقعا» نیاز دارم رو نوشتم. لباس، کتاب، مواردی که برای زندگی شخصی می‌خوام و ... و قصد دارم کم کم این‌ها رو هم تهیه بکنم و دور و اطرافم رو خلوت کنم اما از همه‌شون نهایت استفاده رو برده باشم. 

 

۳- بالاخره پس از جست‌وجوهایی که داشتم متوجه شدم که تحصیل توی خارج «فعلا» کار غیر ممکنی هست. البته برای من بیشتر اون رشته مدنظر بود تا اینکه بخوام توی خارج تحصیل بکنم. اما متأسفانه همین رشته هم داخل ایران نیست و حالا حالاها هم نمیاد تا اینکه من فعلا در حسرت این رشته باشم و بهتره که یک رشته‌ی جایگزین برای خودم داشته باشم که پیدا کردم اما چون تازه این رشته اضافه شده احتمالا ظرفیت خیلی محدودی رو داشته باشه و در نتیجه فقط دانشگاه تهران این رشته رو خواهد داشت و این بدین معنی خواهد بود که باید برم تهران تحصیل کنم که فکر کنم منتفی باشه :(

 

۴- قبل از شروع سال کنکور سراسری، با خودم می‌گفتم که این کنکوری‌ها چجوری درس می‌خونن و خسته نمی‌شن؟ یعنی چندین کتاب رو حفظ می‌شن؟ واقعا؟ خداییش؟ :دی سال کنکور رسیدم فهمیدم که چیز سختی هم نبوده. حداقل برای من اما وقتی به سال بعدش رسیدم با خودم می‌گفتم:« من واقعا این همه کتاب می‌خوندم؟ واقعا؟ :دی» و الان برای ارشد هیچی نخوندم :)))) و اصلا برنامه‌ای ندارم. احتمالا فقط بشینم تست‌های سال‌های قبل رو بزنم و نکاتشون رو بخونم. همین چون بیشتر از این اصلا زمان ندارم 🤦‍♂️ نمی‌دونم اگه توصیه‌ای برای ارشد دارین می‌تونین بگین خوشحال می‌شم. کمتر از یک ماه دیگه ارشد دارم 😥

 

۵- سه‌شنبه یک امتحان حضوری دارم. از استادش پرسیده بودم :« آیا شما واقعا کسی رو می‌ندازین؟» استادش هم خندید و با یک حالت رودروایستی‌ای گفت :«آره» استاد خوبیه و من هم به خاطر خوب بودنش نمی‌خوام درسش رو بخونم :))) یعنی اصلا حوصله و کشش خوندن درسش رو ندارم و تا الان هم هر چی خوندم رو فراموش کردم 🤦‍♂️ خیلی حس بدی هست. امتحانای مجازی من رو خیلی بدعادت کردن و اصلا به امتحان حضوری عادت ندارم :(

امتحان عجیب و غریب

امتحانات این ترم ما مجازی هست. نمی‌خوام خیلی توضیحی در رابطه باهاش بدم. چون قضیه‌اش مفصله ولی همینقدر بدونین که امتحانات ما مجازیه.

دیروز ساعت ۱۵ هم آخرین امتحان مجازی‌مون بود. استادمون هم گفته بود که ۱۰ تا سوال تشریحی هست و جواب این سوالات رو داخل یک برگه بنویسین و در ایتا برای نماینده کلاس ارسال کنین (و هیچ وقت فلسفه‌ی این کار رو متوجه نشدم. خب همون سامانه چه مشکلی داشت؟) 

از یک طرف دیگه من ساعت ۱۶ یک کلاس مهم داشتم و باید شرکت می‌کردم. برای خودم برنامه ریختم که اگه به اون منطقه‌ی کلاس برسم ساعت می‌شه ۱۵:۲۰ و ۴۰ دقیقه زمان دارم که فکر کنم و بنویسم و از یک طرف دیگه حالا ۱۰ دقیقه هم زمان می‌گیریم برای عکس گرفتن و فرستادن در ایتا که می‌شه ۵۰ دقیقه و احتمالا خوب باشه.

به تفکیک ساعت می‌نویسیم.

۱۴:۴۵: با ماشین حرکت کردم به سمت محل کلاسمون. شهرشناسی ضعیفی هم داشتم و مجبور بودم از نشان استفاده کنم و چشمتون روز بد نبینه. شدید‌ترین ترافیک ممکن رو همین بین تجربه کردم :دی .

۱۵:۳۰ به محل کلاس رسیدم اما چیزی که بهش فکر نکرده بودم این بود که محل کلاسم جای پارک نداره :))))) نمی‌تونستم جلوی پل هم پارک بکنم قبلا تجربه کردم و نمی‌خواستم اون خاطره تکرار بشه.

۱۵:۴۰ بالاخره یک جای پارک درست و حسابی پیدا کردم و به سمت کلاس حرکت کردم که سریع جواب سوالات رو بنویسم.

۱۵:۴۵ به زور وارد سامانه شدم اما سامانه برام باز نمی‌شد. چرا؟ چون اینترنت اون منطقه ضعیف بود. یعنی حتی سامانه داخلی باز نمی‌شد و شاد هم کار نمی‌کرد :))))

۱۵:۵۰ به تک به تک دوستام زنگ زدم. هیچ کدوم برنمی‌داشتن و داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره یکیشون برداشت با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که برام داخل سامانه بشه و جواب سوالا رو بنویسه تا هر جایی که تونست ولی دوستم متأسفانه بیرون از خونه بود و دسترسی به کاغذ و قلم نداشت. دیگه نشستم یک گوشه و برای خودم عزا گرفتم.

۱۵:۵۵ دوست زنگ زد که داره جواب سوالا رو می‌نویسه. اون هم از خودش و بقیه‌اش رو به خدا توکل کنیم که حداقل این چرت و پرتایی که نوشته درست دراومده باشه

مهلت امتحان تموم شد و دوستم هم برای نماینده داخل ایتا فرستاد جواب‌ها رو. جواب‌ها رو خوندم و نسبتا هم خوب بود. خوبی دروس معارف هم همینه که می‌شه با چرت و پرت نوشتن یک بخشی از سوال رو درست جواب داد ولی خب هنوز درگیرش هستم. چون هیچ کدوم از نماینده ها قبول نمی‌کنن که جواب سوال رو براشون ارسال کنم ... دیگه نمی‌دونم چی می‌شه ولی خب منم خیلی بیخیالم :)

نتیجه‌ی اخلاقی: هیچ وقت طبق برنامه و خصوصا زمان کاری رو انجام ندید. چون ممکنه اتفاقاتی براتون رخ بده که تمام برنامه‌ریزی‌هاتون رو به هم بریزه. قطعی اینترنت در اون منطقه شاید می‌شه گفت از اتفاقات نادر بود اما از شانس من همون لحظه این اتفاق افتاد! :)

اولین پست

ببینم اولین نفری که می‌تونه بفهمه من اینجام کیه؟ :دی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

یک دو سه؟ صدا نیست؟ برم؟

درباره وب
«۹ کاذب» یک پست داخل فوتباله که بازیکن به عنوان مهاجم در نوک زمین میاد عقب و به هم‌تیمی‌هاش در پاسکاری و بازیسازی کمک می‌کنه... علت انتخاب؟ شاید به این دلیل که اسم دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید :دی